مهدی فرجی، یکی از شاعران معاصر است که غزلهای عاشقانهی زیبایی میسراید. اگر به شعر عاشقانه علاقهمندید، در ادامه با رازینهمگ همراه باشید و از خواندن شعرهای عاشقانهی مهدی فرجی لذت ببرید.
حتما بخوانید:
سوزِ دلی دارم که می گیرد قرارت را
شاید به این پاییز بسپاری بهارت را
بوی تو در پیراهنم جا مانده می ترسم
یک هرزه باد از من بگیرد یادگارت را
آیینه، شد صد تکه اما باز هر تکه
از یک دریچه رنگ زد نقش و نگارت را
مجنون تر از بیدند و می لرزند بی لیلا
بر شانه ها بگذار چشمِ اشکبارت را
این افتخار است ای پلنگ ماده! بی خود نیست
روی بلندی می بری نعش شکارت را
هرجا که بنشینی نسیمی نامه بر دارم
اندازه ى یک غصه خالی کن کنارت را
جا می گذاری مادیان ها را و می تازی
گاهی فقط از دورها خط غبارت را ….
تو تشنه ی خونی، گلویم تشنه ی زخم است
پایان دهیم این بار؛ من حرفم، تو کارت را
***
من گم شده ام هرچه بگردی خبری نیست
جز این دو سه تا شعر که گفتم اثری نیست
یک بار نشستم به تو چیزی بنویسم
دیدم به عزیزان گله کردن هنری نیست
دلگیرم از این شهر پس از من که هوایش
آن گونه که در شأن تو باشد بپری نیست
ای کاش کسی باشد و کابوس که دیدی
در گوش تو آرام بگوید “خبری نیست”
هر جا نکنی باز، سر درد دلت را
چون دامن تر هست ولی چشم تری نیست
ای کاش که مى گفت نگاه تو، بمانم
این لحظه که حرفت سند معتبری نیست
دل خوش نکنم پشت وداع تو سلامی ست
یا پشت خداحافظی من سفری نیست؟
من چند قدم رفتم و برگشتم و دیدم
در بسته شد آنگونه که انگار دری نیست
***
هر طرف رو کن و تردید نکن سوی منی
باز در چشم رس و دیده ی پر سوی منی
تا ابد گر چه عزیزی ولی از یاد نبر
چشم من باشی ، در سایه ی ابروی منی
در غمم رفته ای و با خوشی ام آمده ای
چه کنم خوی تو این است پرستوی منی
چشم بادامی و شیرین و خوش و بانمکی
چینی و تازی و ایرانی و هندوی منی
گوش تا گوش به صحرا بخرام و نهراس
شیر ها خاطرشان هست که آهوی منی !
***
من میروم جایی که جای دیگری باشد
از شانههای تو پناه بهتری باشد
زندان تاریک تو راه چارهای دارد؟
پس من چطوری آمدم!؟ باید دری باشد
یک عمر «صرف»ات کردهام دیگر نخواهم کرد
غیر از تو شاید مثل «رفتن» مصدری باشد
عیبی ندارد هرچه میخواهی ببارانم
بگذار این پایان گریه آوری باشد
آنکه تمام هستیاش را سوخت پای تو
نگذاشتی یکبار مرد دیگری باشد
پرواز را از تخم چشمانم درآوردی
حالا چه فرقی میکند بال و پری باشد…
***
می ایستم پای تو با جان و تنم من
پامیگذارم روی قلب آهنم من
یک عمر-تنگاتنگ-بوی بودنت را
حس کرده ام بین تن و پیراهنم من
ازکودکی باخویش گفتم “عاشقی کن”!
خواندم الفبای تو را در دامنم من
ای شمع!میخواهم که رازی را بگویم:
از بوسه ی دیشب به این سو…روشنم
من
دریا…تویی،صحرا…تویی،جنگل
تویی…تــــــو
ماهی…منم،آهو…منم،تیهـو
منم…مـــــن
در باز بود و آسمان پروانه بازار
اما مگر از این قفس دل میکنم من؟؟؟
***
به این غریبه بیا قدری آشنایی کن
به من بگو چه کنم بیش تر خدایی کن
به من بگو غزلی باشم و تو شاعر باش
مرا سپید کن و آشنا زدایی کن
به من که شاه قدر قدرتی تهی مغزم
طپانچه ای بچکان میرزا رضایی کن
به تیشه ای مثلاً کوه را بگو بکنم
مرا بهانه ی عمری غزل سرایی کن
*****
به این غریبه بیا قدری آشنایی کن
*****
دلم هوایی موی بلند و مشکی توست
بگو به من چه و کوتاه کن طلایی کن
بگو بیایم و در کوچه تان مرا بزنی
از این که عشق منی داستان سرایی کن
به جز من و غزلم از کسی فریب نخور
به هر غریبه و شعرش کم اعتنایی کن
دلم برای تو دریاست شاه ماهی من
بیا شنا کن و امواج را هوایی کن
***
دامی است که باید بکشاند به گناهم
سیبی که تو انداخته باشی سر راهم
ما از تو به غیر تو نداریم تمنا
من لال شوم از تو به غیر از تو بخواهم
با عقل چه خوبی که نکردم سر یک عشق
از چاله دراوردم و انداخت به چاهم
یک عمر تو رفتی و من از راه رسیدم
خورشید سفر کرد و نفهمید که ماهم
ای ابر نکن! برکه ی دل مرده ای آن زیر
دل بسته به پیدا شدن گاه به گاهم
***
خواندم دروغ از چشم های راستگویت
وقتی که برگشتی نیاوردم به رویت
یک روز و یک شب دست کم در خانه ام ماند
آه از تو حتی با وفا تر بود بویت
در خاطراتت سخت غرقم کردذه هر شب
یک یادگار ساده قدر تار مویت
غم شهریاری ساخت از مرد دهاتی
کاری که حالا کرده با من آرزویت
در آن دل دیوانه آن دیوانگی مرد
حتی اکر یک روز برگردد به سویت
عیب است عاشق باشی و اشکی نریزی
ای چهره ی غمگین من کو آبرویت؟؟؟
***
وای از آن شب که تو مهمان شده باشی جایی
مست با این، بغلِ آن شده باشی جایی
بله! یک روز تو هم حال مرا میفهمی
چونکه در آینه حیران شده باشی جایی
بیگناهیست که تهمت زده باشند به او
باد، وقتیکه پریشان شده باشی جایی
ماهِ من! طایفهی روزهبگیران چهکنند؟
شب عیدی که تو پنهان شده باشی جایی
صورت پنجره در پرده نباشد از شرم کاش!
وقتیکه تو عریان شده باشی جایی
من نشستم بروی مِی بخری برگردی
ترسم این است مسلمان شده باشی جایی!
***
سلام بر تو که مُلک سخنوری داری
کلید کهنهی گنجینهی دری داری
تو را به آینه تشبیه کردم و دیدم
که راستی دلی از تیرگی بری داری
محبتی هم اگر داشتی به من نه سزاست
کرامتیست که در ذرّه پروری داری
نه قصدم است ثنای تو ای عزیزترین!
نه تاج سروری از مدح سرسری داری
چکامه¬ایست
همه درد این زمانهی سرد
به پیشگاه تو که درد شاعری داری
گر شکایتی از روزگار با تو کنم
گناه توست که میزان داوری داری
گناه ماست که دور «بهار» و «ایرج» رفت
گناه توست که با ما مجاوری داری
گناه ماست که دیر آمدیم و مغبونیم
گناه توست که رنج معاصری داری
گناه ماست که سخت است راه و تاریک است
گناه تو که شب تاری اختری داری
مسی به نزد تو آوردهام طلا ببرم
تویی که فوت و فنِ کیمیاگری داری
زمانهایست که خرمُهره گوهر است و تویی
که نقدِ عدل به دکّان گوهری داری
زمانهی حلبیهاست در لعاب طلا
تو خود عیارشناسی و زرگری داری
عذابِ نسل مرا دیر آمدن کافیست
درآ به حجره که بیوقت مشتری داری
ندیده و نشنیده رها مکن ما را
که خود دل پُری از کوری و کری داری
هزار نکتهی باریکتر زمو با توست
که گرنه سر بتراشی قلندری داری
به روزگار تو داریم میکشیم نفس
به لطف حق، سرِ سبز از دلی تری داری
قصیده ایست همه نارسا و بیمعنا
تو را که غور به دیوان انوری داری
مرا ببخش به ایطاء گرچه میدانم
دلی رئوف کزین سهو بگذری داری
مرا رضای شفیعیِ کدکنی کافیست
تو گر رضای جهان در سخنوری داری
***
چه احمقانه سزاوار بودنی با من
اگر هنوز هست دلت ارزنی با من
تو با خود تو تویی تو نه یک منی بی من
تو با من آن چه تویی نیست زنی با من
مگر به خواب ببینی دوباره پاک شود
اگر که می کنی آلوده دامنی با من
درون بطن تو از شعر نطفه می بندد
اگر به آب زدی یک زمان تنی با من
نگفته ام به تو الماس چشم هات چه کرد
شبی عمیق پی حفر معدنی با من
نپرس که عاشق پیر است و رازهای بزرگ
نگفتنی است ته قصه ی زنی با من
تلاطم چمدان معطلی با توست
سکوت غم زده ی راه آهنی با من
دل عزیز که سرگرم کشتنم هستی
چه کرده ام که تو انقدر دشمنی با من
***
ابری خبر کن قاصد باران، پرستو جان!
عطری بیفشان بر حیاط خانه شب بو جان!
من میهمان دارم مبادا خاک برخیزد
حالا که وقت آبرو داری ست جارو جان!
اینقدر بی تابی نکن پیراهن نازم!
هی روی پیشانی نیا با شیطنت، مو جان!
وقتی تو می آیی در و دیوار می رقصند
انگار چیزی خورده باشد خانه بانو جان
عاشق شدن را داشتم از یاد می بردم
این شیر را بیدار کردی بچه آهو جان
در چشم هایت شیشه ی عمر مرا داری
وقتی که می بندیش دیگر مُرده ام… کو جان؟
کو جان که برخیزم؟ تو این سهراب را کُشتی
گیرم که روزی بازگردی نوش دارو جان!
***
در وا شد و پاشید نسیم هیجانش مهدی فرجی
در وا شد و پاشید نسیم هیجانش
تا نبض مرا تند کند با ضربانش
تقویم ورق خورد و کسی از سفر آمد
تا دامنه ها برد مرا نام ونشانش
پیشانی او روشنی آینه و آب
بوی نفس باغچه می داد دهانش
هر صبح، امید همهء چلچله ها بود
گندم گندم سفرهءدستان جوانش
با اینهمه انگار غمی داشت که می ریخت
از زاویهء تند نگاه نگرانش
*****
در وا شد و پاشید نسیم هیجانش مهدی فرجی
*****
یک زلزلهء سخت تکانیش نمیداد
یک شعر ولی زلزله میریخت به جانش
انگار دو دل بود همانطور که«سارای»
بین «اَرس» وحشی وجبر«سبلانش»
طوفان شد و من برگ شدم رفتم ورفتیم
افتادم و افتاد غمی تلخ به جانش
میخواست بهاری بشوم باز ، که جاداد
پاییز و زمستان مرا در چمدانش
در واشد و اورفت همانطور که یکروز
در واشدو پاشید نسیم هیجانش
***
می توانی بروی قصه و رویا بشوی
راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی
من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی
آی ! مثل خوره این فکر عذابم می داد ؛
چوب ما را بخوری ، ورد زبان ها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم
من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی
دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط
باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد
تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است
می توانی عذرا باشی، لیلا بشوی
می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند
در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی
بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد
فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی
***
حال من خوب است اما با تو بهتر میشوم
آخ… تا میبینمت یک جور دیگر میشوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل میکند
یاسم و باران که میبارد معطر میشوم
در لباس آبی از من بیشتر دل میبری
آسمان وقتی که میپوشی کبوتر میشوم
آنقَدَرها مرد هستم تا بمانم پای تو
میتوانم مایهی ـ گهگاهـ دلگرمی شوم
میل، میل توست، امّا بی تو باور کن که من
در هجوم بادهای سخت، پرپر میشوم
یک دیدگاه در “چند غزل عاشقانه از مهدی فرجی”