تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

شعرهای عاشقانه کاظم بهمنی

کاظم بهمنی یکی از شاعران معاصر است که بیشتر غزل می‌سراید. این شاعر در رشته‌ی مهندسی مکانیک تحصیل کرده و هم‌اکنون ساکن تهران است. شعرهای کاظم بهمنی در قالب کتاب‌های پیشامد بهار و عطارد بهار به چاپ رسیده‌است. در ادامه می‌توانید از شعرهای عاشقانه‌ کاظم بهمنی را بخوانید.

حتما بخوانید:

تو همانی که دلم لک زده لبخندش را

او که هرگز نتوان یافت همانندش را

منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد

غزل و عاطفه و روح هنرمندش را

از رقیبان کمین کرده عقب می ماند

هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را

مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر

هر که تعریف کند خواب خوشایندش را

مادرم بعد تو هی حال مرا می پرسد

مادرم تاب ندارد غم فرزندش را

عشق با اینکه مرا تجزیه کرده است به تو

به تو اصرار نکرده است فرایندش را

قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت

مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را

حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید

بفرستند رفیقان به تو این بندش را :

منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر

لای موهای تو گم کرد خداوندش را

***

می رسد یک روز فصل بوسه چینی در بهشت

روی تختی با رقیبان می نشینی در بهشت

تا خدا بهتر بسوزاند مرا خواهد گذاشت

یک نمایشگر در آتش، دوربینی در بهشت

صاحب عشق زمینی را به دوزخ می برند

جا ندارد عشق های این چنینی در بهشت

گیرم از روی کرم گاهی خدا دعوت کند

دوزخی ها را برای شب نشینی در بهشت

با مرامی که من از تو باوفا دارم سراغ

می روی دوزخ مرا وقتی ببینی در بهشت

من اگر جای خدا بودم برای «ظالمین»

خلق می کردم به نامت سرزمینی در بهشت

***

تا تو بودی در شبم، من ماه تابان داشتم

روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم

حال اگر چه هیچ نذری عهده دار وصل نیست

یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم

ماجراهایی که با من زیر باران داشتی

شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم

بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود

من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!

ساده از «من بی تو می میرم» گذشتی خوب من!

من به این یک جمله ی خود سخت ایمان داشتم

لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید

تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم!!

***

کاش دور و بر ما این همه دل‌بند نبود

و دلم پیش کسی غیر خداوند نبود

آتشی بودی و هر وقت تو را می‌دیدم

مثل اسپند، دلم جای خودش بند نبود

مثل یک غنچه که از چیده شدن می‌ترسید

خیره بودم به تو و جرأت لبخند نبود

هرچه من نقشه کشیدم به تو نزدیک شوم

کم نشد فاصله؛ تقصیر تو هرچند نبود

شدم از «درس» گریزان و به «عشقت» مشغول

بین این دو چه کنم نقطه‌ی پیوند نبود

مدرسه جای کسی بود که یک دغدغه داشت

جای آن‌ها که به دنبال تو بودند نبود

بعد از آن هر که تو را دید، رقیبم شد و بعد

اتفاقی که رقم خورد، خوش‌آیند نبود

آه ای تابلوی تازه به سرقت رفته!

کاش نقّاش تو این قدر هنرمند نبود

***

تکه یخی که عاشق ابر عذاب می شود

سر قرار عاشقی همیشه آب می شود

به چشم فرش زیر پا سقف که مبتلا شود

روز وصالشان کسی خانه خراب می شود

کنار قله های غم نخوان برای سنگ ها

کوه که بغض می کند سنگ ، مذاب می شود

باغ پر از گلی که شب به آسمان نظر کند

صبح به دیگ می رود ؛ غنچه گلاب می شود

چه کرده ای تو با دلم که از تو پیش دیگران

گلایه هم که می کنم شعر حساب می شود

***

به رفتن تو سفر نه ، فرار می گویند

به این طریقه ی بازی قمار می گویند

به یک نفر که شبیه تو دلربا باشد

هنوز مثل گذشته «نگار» می گویند

اگر چه در پی آهو دویده ام چون شیر

به من اهالی جنگل شکار می گویند

مرا مقایسه با تو بگو کسی نکند

کنار گل مگر از حسنِ خار می گویند؟

تو رفته ای و نشستم کنار این همدم

به این رفیق قدیمی سه تار می گویند

***

نه فقط از تو اگر دل بکنم می میرم

سایه ات نیز بیفتد به تنم می میرم

بین جان من و پیراهن من فرقی نیست

هر یکی را که برایت بکنم می میرم

بـرق چشمان تو از دور مرا می گیرد

من اگر دسـت به زلفت بزنم می میرم

بازی ماهی و گربه است نظر بازی ما

مثل یک تنگ شبی می شکنم می میرم

روح ِ برخاسته از من ته ِ این کوچه بایست

بیش از این دور شوی از بدنم می میرم

***

شاخه را محکم گرفتن این زمان بی فایده است

برگ می ریزد…ستیزش با خزان بی فایده است

باز میپرسی چه شد که عاشق جبرت شدم؟

در دل طوفان که باشی بادبان بی فایده است

بال وقتی بکشند از کوچ هم باید گذشت

دستو پا وقتی نباشد نردبان بی فایده است

تا تو بوی زلف ها را میفرستی با نسیم

سعی من در سر به زیری بی گمان بی فایده است

تیری از جایی که فکرش را نمیکردم رسید

دوری از آن دلبر ابرو کمان بی فایده است

در منه عاشق توان ذره ای پرهیز نیست

پرت کن ما را به دوزخ امتحان بی فایده است

از نصیحت کردنم پیغمبرانت خسته اند

حرف موسی را نمیفهمد شبان بی فایده است

من به دنبال خدایی که بسوزاند مرا

همچونان میگردم اما همچونان بی فایده است…..

***

خبـر خیر ِتو از نقل رفیقان سخت است

حفظ ِحالات من و طعنه ی آنان سخت است

لحظه ی بغض نشد حفظ کنم چشمم را

در دل ابر نگهداری باران سخت است

کشتی ِ کوچک من هر چه که محکم باشد

جَستن از عرصه ی هول آور طوفان سخت است

ســاده عاشق شده ام ساده تر از آن رسوا

شهره ی شهر شدن با تو چه آسان سخت است

ای که از کوچه ی ما می گذری ، معشوقه!

بی محلی سر این کوچه دوچندان سخت است

زیر باران که به من زل بزنی خواهی دید

فن تشخیص نم از چهره ی گریان سخت است

***

درد یک پنجره را پنجره ها می فهمند

معنی کور شدن را گره ها می فهمند

سخت بالا بروی ، ساده بیایی پایین

قصه تلخ مرا سُرسُره ها می فهمند

یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن

چشم ها بیشتر از حنجره ها می فهمند

آنچه از رفتنت آمد به سرم را فردا

مردم از خواندن این تذکره ها می فهمند
 
نه نفهمید کسی منزلت شمس مرا

قرن ها بعد در آن کنگره ها می فهمند

۴ دیدگاه در “شعرهای عاشقانه کاظم بهمنی”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *