حامد عسکری شاعر

غزل‌های حامد عسکری+بیوگرافی

حامد عسکری یکی از غزل‌سرایان معاصر است. شعرهای او بوی سادگی می‌دهند و چون از دل بر آمده‌اند، بر دل نیز می‌نشینند. این شاعر سال 1361 در بم متولد شد. حامد عسکری کارشناسی ارشد حقوق قضایی را در دانشگاه تهران شمال خوانده‌است. این شاعر از سوم راهنمایی وارده حوزه‌ی علمیه شده و فوق دیپلم خود را در پایه لعمتین از حوزه‌ی علمیه گرفته است. در ادامه می‌توانید بخشی از شعرهای و ترانه‌های حامد عسکری را بخوانید.

حتما بخوانید:

مـوی تـــو نیست ریختــه بر روی شانه هات…

چون سرمه می وزی قدمت روی دیده هاست

لطف خط شکسته بــه شیب کشیده هاست

هرکس که روی ماه تو را دیده، دیده است

فرقـی کـه بین دیده و بین شنیده هاست

مـوی تـــو نیست ریختــه بر روی شانه هات

هاشور شاعرانه ی شب بر سپیده هاست

من یک چنار پیـــرم و هر شاخــه ای ز من

دستی به التماس به سمت پریده هاست

از عشق او بترس غزل مجلسش نرو

امروز میهمانی یوسف ندیده هاست

آهی کشید، آه دلش رفت و رفت و رفت

وقتــی بهشت عـزوجل اختــراع شد

حوا که لب گشود عسل اختراع شد‌‌

در چشمهای خسته‌ی مردی نگاه کرد

لبــخند زد و قنــــــد بدل اختـــراع شد

آهی کشید، آه دلش رفت و رفت و رفت

تا هالــــه‌ای به دور زحل اختــــــراع شد

حوا بلوچ بود ولی در خلیـــج‌ فارس

رقصید و درحجاز هبل اختراع شد

آدم نشسته بود ولی واژه‌ای نداشت

نزدیک ظهر بود غــــــــزل اختراع شد

آدم وسعی کرد کمی منضبط شود

مفعول فاعلات فعل اختـــــراع شد

“یک دست جام باده و یکدست زلف یار”

این گونـــه بود ها ! کـه بغل اختراع شد

یک شب میـــان شهـــر خرامیـد و عطســـه زد

فرداش …. پنج دی …… و گسل اختراع شد!

به مناسبت سالروز زلزله بم

داغ داریم نه داغـی که بر آن اخم کنیم

مرگمان باد اگر شکوه ای از زخم کنیم

مرد آن است که از نسل سیاوش باشد

“عاشقی شیوه‌ی رندان بلا کش باشد “

چند قرن است که زخمی متوالی دارند

از کویــر آمده‌ها بغض سفالـــــــی دارند

بنویسید گلــــو هــــای شما راه بهشت

بنویسید مرا شهر مرا خشت به خشت

بنویسید زنـی مُرد کــــه زنبیل نداشت

پسری زیر زمین بود و پدر بیل نداشت

بنویسید که با عطر وضو آوردند

نعش دلدار مرا لای پتــو آوردند

زلفها گرچه پر از خاک و لبش گرچه کبود

“دوش مــی‌آمد و رخساره بر افروخته بود

خوب داند که به این سینه چه ها می گذرد

هر که از کوچه ی معشوقه ما می گذرد

بنویسید غـــم و خشت و تگرگ آمده بود

از در و پنجره‌ ها ضجـــه‌ی مرگ آمده بود

شهر آنقدر پریشان شده بود از تاریخ

شاه قاجار بـــه دلداری ارگ آمده بود

با دلی پر شده از زخـــم نمک می‌خوردیم

دوش وقت سحر از غصه ترک می‌خوردیم

بنویسید کـــه بم مظهر گمنامی ‌هاست

سرزمین نفس زخمی بسطامی‌هاست

ننویسید کـــه بـــم تلـــی از آواره شده است

بم به خال لب یک دوست گرفتار شده است

مثل وقتی که دل چلچله‌ای می‌شکند

مرد هـــم زیر غــــم زلزله‌ای می‌شکند

زیر بارِ غــم شهرم جگـرم می سوزد

به خدا بال و پرم بال و پرم می‌سوزد

مثل مرغی شده‌ دل در قفسی از آتش

هــــر قدر این ور آن ور بپرم مـــی‌سوزد

بوی نارنج و حناهای نکـــوبیده بخیـــــــر!

که در این شهر ِ پر از دود سرم می‌سوزد

چاره‌ای نیست گلم قسمت من هم این است

دل بـــــه هـــر سرو قدی مـی‌سپرم می‌سوزد

الغرض از غـــــم دنیــا گله‌ای نیست عزیز!

گله‌ای هست اگر، حوصله‌ای نیست عزیز!

یاد دادند به ما نخل ِ کمر تا نکنیم

آنچــــه داریــم ز بیگانه تمنا نکنیم

آسمان هست، غزل هست، کبوتر داریم

باید این چـــادر ماتـــــــــــم زده را برداریم

تن ِ ترد ِ همه ی چلچله ها در خاک و

پای هــــر گور، چهل نخل تنـاور داریم

مشتی از خاک تو را باد که پاشید به شهر

پشت هــر حنجــــــــره یک ایرج دیگر داریم

مثل ققنــــوس ز ما باز شرر خواهد خاست

بم همین طور نمی‌ماند و بر خواهد خاست

داغ دیدیم شما داغ نبینبد قبول!

تبــری همنفس باغ نبینید قبول!

هیـــچ جای دل آباد شما بـــــم نشود

سایه‌ی لطف خدا از سر ما کم نشود

گاه گاهی به لب عشق صدامان بکنید

داغ دیدیــــم امیــد است دعامان بکنید

بــم به امید خدا شاد و جوان خواهد شد

“نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد “

هر بار دلم رفت و نگاهی بـه تو کردم

من ارگ بــم و خشت به خشتم متلاشی

تو نقش جهان ، هر وجبت ترمه و کاشی

این تاول و تب‌خال و دهان سوختگی‌ها

از آه زیــــاد است ، نــه از خوردن آشی

از تُنگ پریدیم به امید رهایـــی

ناکام تقلایی و بیهوده تلاشی

یکبار شده بر جگرم زخـــم نکاری؟

یک بار شده روی لبم بغض نپاشی؟

هر بار دلم رفت و نگاهی بـه تو کردم

بر گونه‌ی سرخابی‌ات افتاد خراشی

از شوق هم‌آغوشی و از حسرت دیدار

بایست بمیریم چه باشی چـه نباشی

“دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه”

با من برنـــــو به دوش یاغی مشروطه خواه

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

با من تنهــــا تــــر از ستارخان ِ بــــی سپاه

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

روزگار من شبیه کتـــــری چوپان سیاه

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

کنده ی پیر بلوطـــی سوخت نه یک مشت کاه

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیــخا را بیاندازد بــه چاه

آدمیزادست و عشق و دل بــه هر کاری زدن

آدم ست و سیب خوردن آدم ست و اشتباه

سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند

“دانه ی فلفل سیاه و خال مهرویان سیاه”

تو سبز بمان، من بدرک، من به جهنم

ای دلبری‌ات دلهرۀ حضرت آدم

پلکی بزن و دلهره‌ام باش دمادم

پلکی بزن از پلک تو الهام بگیرم

تا کاسۀ تنبور و سه‌تاری بتراشم

هر ماهِ ته چاه نشد حضرت یوسف

هر باکره‌ای هم نشود حضرت مریم

گاهی غزلم! گم شدن رخش بهانه است

تهمینه شود همدم تنهایی رستم

تهمینه شود بستر لالایی سهراب

تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم

تهمینۀ من ترس من این است نباشد

باب دلت این رستم بی رخش پر از غم

این رستم معمولی ساده که غریب است

حتی وسط ایل خودش در وطنش: بم

ناچاری از این فاصله‌هایی که زیادند

ناچاری از این مردن تدریجی کم کم

هر جا بروم شهر پر از چاه و شغاد است

بگذار بمانم… که فدای تو بگردم

من نارون صاعقه خورده، تو گل سرخ

تو سبز بمان، من بدرک، من به جهنم

جیگرش پاره بشه هـــرکی بخواهه لب تو

باد می آید و می کاهد از آه لب تو

آه از تر شدن گـاه بـه گـاه لب تـو

اوج یک خواهش تر در دل تابستان است

خنکــای سبد تــــوت سیــــاه لب تـــــو

«بختیاری» شده ام ایل به راه اندازم

رمه ای بوسه بیارم لب چاه لب تو

پـــرده در پـرده غــــزل مست «مرکب خـوانی»

می چکد نت به نت از«شور» و«سه گاه» لب تو

***

غیر من که غَزَلام یک به یک ارزونی تُست

جیگرش پاره بشه هـــرکی بخواهه لب تو

مرد برای هضم دلتنگیاش- گریه نمی‌کنه، قدم می‌زنه

گریه نمی‌کنم، نه این‌که سنگم

گریه غرورم رو به هم می‌زنه

مرد برای هضم دلتنگیاش

گریه نمی‌کنه، قدم می‌زنه

گریه نمی‌کنم، نه این‌که خوبم

نه این‌که دردی نیست، نه این‌که شادم

یه اتفاق نصفه ـ نیمه‌ام که،

یهو میون زندگی افتادم

یه ماجرای تلخ ناگزیرم

یه کهکشونم، ولی بی‌ستاره

یک قهوه که هرچی شکر بریزی

بازم همون تلخی ناب رو داره

اگر یکی باشه مَنو بفهمه

براش غرورم رو به هم می‌زنم

گریه که سهله، زیر چتر شونه‌ش

تا آخر دنیا قدم می‌زنم

درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است

عشق بعضی وقتها از درد دوری بهتر است

بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است

توی قرآن خوانده ام… یعقوب یادم داده است:

دلبرت وقتی کنارت نیست کوری بهتر است

نامه هایم چشمهایت را اذیت می کند

درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است

چای دم کن… خسته ام از تلخی نسکافه ها

چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است

من سرم بر شانه ات ؟….. یا تو سرت بر شانه ام؟…..

فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است ….؟

ما را برای گریه سر آستین بس است

یک سینه حرف هست ، ولی نقطه‌چین بس است

خاتون دل و دماغ ندارم … همین بس است

یک روز زخم خوردم یک عمر سوختم

کو شوکران ؟ که زندگی اینچنین بس است

عشق آمده‌ست عقل برو جای دیگری

یک پادشاه حاکم یک سرزمین بس است

مورم ، سیاوشانه به آتش نکش مرا

یک ذره آفتاب و کمی ذره‌بین بس است

ظرف بلور ! روی لبت خنده‌ای بپاش

نذری ندیده را دو خط دارچین بس است

ما را به تازیانه نوازش نکن عزیز

که سوز زخم کهنه‌ی افسار و زین بس است

از این به بعد عزیز شما باش و شانه‌هات

ما را برای گریه سر آستین بس است

شاید «از کوچه معشوقه ی ما می گذرد»

باد می آید و از قافیه ها می گذرد

از غزل های من زخم نما می گذرد

باد یک آه بلند است که گاهی دم عصر

نرم می آید و از بغض خدا می گذرد

بوی آویشن کوهیست که می آید یا …

باد از خرمن موهای رها می گذرد ؟

زنده رودیست پریشان وسط پیچ و خمش

شب جدا می گذرد … شعر جدا می گذرد

چند قرن است که یلدای من کهنه چنار

به غزلخوانی چشمان شما می گذرد

باد می آید و «رخساره برافروخته است»

شاید «از کوچه معشوقه ی ما می گذرد»

من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند

شانه‌ات را دیر آوردی سرم را باد برد

خشت خشت و آجر آجر پیکرم را باد برد

من بلوطی پیر بودم پای یک کوه بلند

نیمم آتش سوخت، نیم دیگرم را باد برد

از غزل‌هایم فقط خاکستری مانده به جا

بیت های روشن و شعله ورم را باد برد

با همین نیمه همین معمولی ساده بساز

دیر کردی نیمه‌ی عاشقترم را باد برد

بال کوبیدم قفس را بشکنم عمرم گذشت

وا نشد بدتر از آن بال و پرم را باد برد

غرور زیادش خوبه کم نمیشه

اگه خیال تو همش باهام نیس

خلوتمو چرا خراب می کنن؟

چرا راننده تاکسیا همیشه

دوتا کرایه رو حساب می کنن؟

اگه خیال تو همه ش باهام نیس

چرا قدم زدنهامو کش می دم؟

چرا غروبا که میرم کافی شاپ

میرم دوتا قهوه سفارش میدم؟

دورو برم پره از آدمایی

که داد درد مشترک میزنن

قصدی ندارن ولی با کاراشون

زخمای کهنه مو نمک می زنن

گفته بودم گریه بده واسه مرد

غرور زیادش خوبه کم نمیشه

مرد واسه بستن بند کفشش

پاشو بالا میاره خم نمیشه….

اسمت آمد … گوشه گوشه یاس و کوکب ریخته

شربت توت سیاه است آنچه بر لب ریخته

تشنه‌ها را تشنه تر کرده لبالب ریخته

میرعماد امشب چلیپایی به رقص آورده یا

گیسویی بر شانه لختی مورب ریخته؟

جان فدای خالقی که در دهان کوچکت

چند مروارید غلتان مرتب ریخته

خالقی که چشم هایت را پدید آورده و

قطره ای از آن میان کاسه شب ریخته

من اتاقم را همین دیشب مرتب کردم و

اسمت آمد … گوشه گوشه یاس و کوکب ریخته

زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده…

تو را هر قدر عطر یاس و ابریشم بغل کرده

مرا صدها برابر غصه و ماتم بغل کرده

زمستان می رسد گلدان خالی حسرتش این است:

چرا شاخه گل مهمان خود را کم بغل کرده؟

چه ذوقی می کند انگشترم هربار میبیند

عقیقی که برآن نام تو را کندم بغل کرده

چنان بر روی صورت ریختی موی پریشان را

که گویی ماه را یک هاله مبهم بغل کرده

لبت را می مکی با شیطنت انگار درباران

تمشکی سرخ را نمناکی شبنم بغل کرده

دلیل چاک پشت پیرهن شاید همین باشد:

زلیخا یوسفش را دیده و محکم بغل کرده…

هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش

نشسته در حیاط و ظرف چینی روی زانویش

اناری بر لبش گل کرده سنجاقی به گیسویش

قناری های این اطراف را بی بال و پر کرده

صدای نازک برخورد چینی با النگویش

مضاعف می کند زیبایی اش را گوشوار آنسان

که در باغی درختی مهربان را آلبالویش

کسوف ماه رخ داده ست یا بالا بلای من

به روی چهره پاشیده است از ابریشم مویش؟

اگر پیچ امین الدوله بودم می توانستم

کمی از ساقه هایم را ببندم دور بازویش

تو را از من جدا کردند هر باری به ترفندی

یکی با خنده تلخش یکی با برق چاقویش

قضاوت می کند تاریخ بین خان ده با من

که از من شعر می ماند و از او باغ گردویش

رعیت زاده بودم دخترش را خان نداد و من

هزاران زخم در دل داشتم این زخم هم رویش

سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟

دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن

به از آن است که در دام نگاه افتادن

سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟

تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن

لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه

چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟

آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:

پنجه بر خالی و در حسرت ماه… افتادن

با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است

سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن

من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل

قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن

عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد

سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن

دستی دراز نیست به عنوان دوستی

گیــرم تمـــام شهر پر از سرمه ریزها

خالی شده ست مصر دلم از عزیزها

داش آکل و سیاوش و رستم تمام شد

حالا شده ست نوبت ابــــــــرو تمیز ها

دیگر به کوه وتیشه و مجنون نیاز نیست

عشــاق قانعند بــــــه میــخ و پریـــــزها

دستی دراز نیست به عنوان دوستی

جـــــز دستهـــای توطئه از زیـر میزها

دل نیست آنچه جز به هوای تو می تپد

مجموعه ایست از رگ و اینجور چیـزها

خانم بخند! که نمک خنده های تو

برعکس لازم است بـــرای مریضها

چون عاشقم و عشق بسان گدازه داغ

پس دست می زنم بـــه تمامی جیزها

دلتنگی حزن آور یک کهنه سه تارم

لبخند بزن تازه کنی بغض (بنان) را

بخرام برآشفته کنی (فرشچیان) را

تلفیق سپیدو غــزل و پست مدرنی

انگشت به لب کرده لبت منتقدان را

معراج من این بس که دراین کوچه ی بن بست

یک جرعــــــــــــــــه تنفس بکنـــــم چادرتان را

دلتنگی حزن آور یک کهنه سه تارم

برگیرو برآشوب وبزن “جامه دران” را

ای کاش در این دهکده ی پیربسوزند

هرچه سفرو کوله و راه و چمدان را

شاید تو بیایی و لبت شــربت گیلاس

پایان بدهد این تب و تاب این هذیان را

عاروس غزل های منی بی برو برگرد

نگذارکسی بـــو ببرد این جــــریان را

ولی نقطه‌چین بس است

یک سینه حرف هست، ولی نقطه‌چین بس است

خاتون دل و دمــــــــــاغ ندارم…. همین بس است

یک روز زخــــــــــــم خوردم یک عمر سوختم

کو شوکران؟ که زندگی اینچنین بس است

عشق آمده‌ست عقل بـــــرو جای دیگری

یک پادشاه حاکم یک سرزمین بس است

مورم، سیاوشانه به آتش نکش مــــــرا

یک ذره آفتاب و کمی ذره‌بین بس است

ظرف بلـــــــــور! روی لبت خنده‌ای بپاش

نذری ندیده را دو خط دارچین بس است

ما را بــــــه تازیـــانـــــه نـوازش نکن عـــزیـــــز

که سوز زخم کهنه‌ی افسار و زین بس است

از این به بعد عزیز شما باش و شانه‌هات

ما را بــــــرای گریه سر آستین بس است

سلام سوژه نابــم برای عکاسی‌

سلام سوژه نابــم برای عکاسی‌

ردیف منتخب شاعران وسواسی‌

سلام «هوبره»ی فرش‌های کرمانی‌

ظرافت قلیان‌های شاه عباسی‌

تجسم شب باران و مخمل نـــوری‌

تلاقی غزل و سنگ یشم الماسی‌

و ذوالفنون، شب چشم تو را سه تار زده‌

به روی جامه‌دران با کلید «سل لا سی»

دعا، دعای همان روزگار کودکی است:

خدا تُنه ته دو باله تو مــــال من باسی‌

یاغی مشروطه‌خواه

با من برنـــــو به دوش یاغی مشروطه خواه

عشق کاری کرده که تبریز می سوزد در آه

بعدها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد؟

با من تنهــــا تــــر از ستارخان ِ بــــی سپاه

موی من مانند یال اسب مغرورم سپید

روزگار من شبیه کتـــــری چوپان سیاه

هرکسی بعد از تو من را دید گفت از رعد و برق

کنده ی پیر بلوطـــی سوخت نه یک مشت کاه

کاروانی رد نشد تا یوسفی پیدا شود

یک نفر باید زلیــخا را بیاندازد بــه چاه

آدمیزادست و عشق و دل بــه هر کاری زدن

آدم ست و سیب خوردن آدم ست و اشتباه

سوختم دیدم قدیمی ها چه زیبا گفته اند

“دانه فلفل زیاد و خال مهرویان زیاد”

چوپان شده تا شاعر ذاتی شده باشد

چوپان شده تا شاعر ذاتی شده باشد

آواره آن مـــاه  دهاتــــی  شده  باشد

چـــوپان شده  در جنگــل بادام  بچـــرخد

تا مست چهل چشم هراتی شده باشد

شاید اثر جنگل بادام و کمی بغض

منجر به غزلواره آتـــی شده باشد

سخت است ولی می‌گذرم از نفسی که

جز با نفس گرم تـــو قاطــــی شده باشد

از بین ده انگشت یکی قسمتش این نیست

در لیــــقه موهــــــات  دواتـــــی  شده باشد

تو… چایی…بی‌ قند…و یک عالمه زنبور

شاید لب فنجان شکلاتـــی شده باشد

تو سبز بمان من به درک من به جهنم

ای دلبریت دلــهره ی حضرت آدم

پلکی بزن و دلهره ام باش دمادم

پلکـــی بزن از پلک تو الهـــــام بگیرم

تا کاسه ی تنبور و سه تاری بتراشم

هر مــــاه ته چا نشد حضرت یوسف

هر باکره ای هم نشود حضرت مریم

گاهی غزلم!گم شدن رخش بهانست

تهمیــنه شـود همدم تنهایــــی رستم

تهمینه شود بستر لالایی سهراب

تهمینه شود یک غم تاریخی مبهم

تهمینه ی من ترس من این است نباشد

باب دلت این رستم بـــی رخش پر از غم

این رستم معمولیه ساده که غریب است

حتــــی وســــط ایل خودش در وطنش:بم

ناچاری ازین فاصله هایی که زیادند

ناچاری ازین مردن تدریجی کـم کم

هرجا بروم شهر پر از چاه وشغاد است

بگذار بمانـــــم کـــــــه فدای تـــو بگردم

من نارون صاعقـــه خورده تو گل سرخ

تو سبز بمان من به درک من به جهنم

“Your hair is black, Your eyes are blue”

خدمت شروع شد، تاریک و تو به تو

بی عکس نامزدش، بی عکس «آرزو»

شب های پادگان، سنگین و سرد بود

آخر خدا چرا؟… آخر خدا چگو….

نه… نه نمی شود، فریاد زد: برقص…

در خنده ی فروغ، در اشک شاملو…

توی کلاهِ خود، لاتین نوشته بود

“Your hair is black, Your eyes are blue”

 – :« خاتون تو رو خدا،سر به سرم نذار

این جا هوا پسه، اینجا نگو نگو»

یک نامه آمد و شد یک تراژدی

این تیتر نامه بود: «شد آرزو عرو…

س» و ستاره ها چشمک نمی زدند

انگار آسمان حالش گرفته بود

تصمیم را گرفت، بعد از نماز صبح

با اشک در نگاه، با بغض در گلو

بالای برج رفت و ماشه را چکاند

با خون خود نوشت: «نامرد آرزو…»

انگار “ذوالفنون” زده از “اصفهان” به “شور”

چون شیر عاشقی که به آهوی پر غرور

من عاشقم به دیدنت از تپه های دور

من تشنه ام به رد شدنت از قلمرو ام

آهو بیا و رد شو از این دشت سوت وکور

رد شو که شهر گل بدهد زیر ردِّ پات

اردیبهشت هدیه بده ضمن ِهر عبور

آواره ی نجابت چشمان شرجی ات

توریست های نقشه به دست بلوند و بور

هرگاه حین گپ زدنت خنده می کنی

انگار “ذوالفنون” زده از “اصفهان” به “شور”

دردی دوا نمی کند از من ترانه هام

من آرزوی وصل تو را می برم به گور

مرجان ببخش “داش آکلت” رفت و دم نزد

از آنچه رفت بر سر این دل، دل صبور

تعریف کردم از تو، تو را چشم می زنند

هان! ای غزل بسوز که چشم حسود کور

تو مامان ،من پدر ، فرزندهامان هم عروسک ها

بیـــا شهــریــــور پیـراهنت ییلاق لک لک ها

صدای جاری گنجشک در خواب مترسک ها

بیا ای امن ، ای سرسبز ، ای انبوه عطر آگین

بیـــا تـــا تخـــــم بگذارند در دستانت اردک ها

گل از سر وا بکن ده را پریشان می کند بویت

و بــــه سمت تـــــو می آیند باد و بادبادک ها

تـــــو در شعرم شکوه دختـــــری از ایل قاجاری

که می رقصد – اگر چه – روی قلیان و قلک ها

تمــــام شهـــــر دنبــــال تواند از بلــــخ تا زابل

سیاوش ها و رستم ها فریدون ها و بابک ها

همین کــــه عکس ماهت می چکد توی قنـات ده

به دورش مست می رقصند ماهی ها و جلبک ها

کنار رود ، دستت توی دستم ،شب،خدای من !

شکــــوه خنده ای تــــو ، سکوت جیر جیرک ها

مرا بـــی تاب می خواهند ، مثل کودکی هامان

تو مامان ،من پدر ، فرزندهامان هم عروسک ها

تو آن ماهـــی که معمولا رخت را قاب می گیرند

همیشه شاعرانی مثل من ، از پشت عینک ها

اهل دیـــروزم و فردای مرا دفـن کنید

می روم حسرت دریای مرا دفن کنید

اهل دیـــروزم و فردای مرا دفـن کنید

لـحدم را بگذارید بــــه روی لـحدم

شـال ابریشم لیلای مرا دفن کنید

ایل من مرده کسی نیست که چنگی بزند

وقت تنـــگ است بخـــــارای مرا دفن کنید

صخره ام،صخره که دلتا شده از سیلی رود

دل که خـوب است فقط “تا”ی مرا دفن کنید

تا پر از روسری و سیب شود شهر شما

زیــــر این خاک غــزل های مرا دفن کنید

با واسطه “سلام” برایش رسانده ای

هر بار خواست چای بریزد نمانده ای

رفتی و باز هم به سکوتش نشانده ای

تنها دلش خوش است به اینکه یکی دو بار

با واسطه “سلام” برایش رسانده ای

حالا صدای او به خودش هم نمیرسد

از بس که بغض توی گلویش چپانده ای

دیدم که شهر باز پر از عطر مریم است

گفتند باز روسری ات را تکانده ای

میخندی و برات مهم نیست … ای دریغ

من آن نهنگی ام که به ساحل کشانده ای

بدبخت من…

فلک زده من…

بد بیار من…

امروز عصر چای ندارم… تو مانده ای!

تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن

دست و پا بسته و رنجور به چاه افتادن

به از آن است که در دام نگاه افتادن

سیب شیرین لبت باشد و آدم نخورد؟

تو بهشتی و چه بیم از به گناه افتادن

لاک پشتانه به دنبال تو می آیم و آه

چه امیدی که پی باد به راه افتادن؟

آخر قصه ی هر بچه پلنگی این است:

پنجه بر خالی و در حسرت ماه… افتادن

با دلی پاک، دلی مثل پر قو سخت است

سر و کارت به خط و چشم سیاه افتادن

من همان مهره ی سرباز سفیدم که ازل

قسمتم کرده به سر در پی شاه افتادن

عشق ابریست که یک سایه ی آبی دارد

سایه اش کاش به دل گاه به گاه افتادن

۲ دیدگاه در “غزل‌های حامد عسکری+بیوگرافی”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *