فاضل نظری

شعرهای عاشقانه فاضل نظری

فاضل نظری از جمله شاعران معاصر مطرح کشور است و کمتر کسی هست که ابیات عاشقانه و زیبای او را نشنیده‌باشد. فاضل نظری اشعار خود را در قالب کتاب‌های مختلفی نظیر، کتاب، آن‌ها، گریه‌های امپراتور، اقلیت و … به چاپ رسانده‌است.

این شاعر مهندس، از سال 1383 در دانشگاه تهران، در زمینه مدیریت مشغول به تدریس است. علیرضا قربانی به خوانندگی برخی ابیات فاضل نظری پرداخته‌است.

اگر شما نیز از علاقه‌مندان شعر معاصر و فاضل نظری هستید، در ادامه با رازینه‌مگ همراه باشید.

این رقص موج زلف خروشندهء‌ تو نیست

این سیب سرخ ساختگی، خندهء تو نیست

ای حُسنت از تکلّف آرایه بی نیاز

اغراق صنعتی است که زیبندهء تو نیست

در فکر دلبری ز من بی‌نوا مباش

صیدی چنین حقیر، برازندهء‌ تو نیست

شب‌های مه گرفته‌ مرداب بخت من

ای ماه! جای رقص درخشنده‌ء تو نیست

گمراهی مرا به حساب تو می‌ نهند

این کسر شأن چشم فریبندهء تو نیست

ای عمر! چیستی که به هرحال عاقبت

جز حسرت گذشته در آینده‌ء تو نیست

***

مرگ در قاموس ما از بی‌وفایی بهتر است

در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه‌ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه

دل به‌دست آوردن از کشورگشایی بهتر است

تشنگان مهر محتاج ترحم نیستند

کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش‌اندیش، با معنای عشق

آشنایم کن ولی ناآشنایی بهتر است

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست

دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست

اینکه در آیینه گیسو می‌گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی‌دادی به من

آرزوی وصل از بیم جدایی بهتر است …

***

حتما بخوانید:

ای بی وفای سنگدل قدرناشناس!

از من همین که دست کشیدی تو را سپاس

با من که آسمان تو بودم روا نبود

چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس

آیینه ای به دست تو دادم که بنگری

خود را در این جهان پر از حیرت و هراس

پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟

کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس

دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!

روزی به امر کردن و روزی به التماس

مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار

چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس

***

شعر فاضل نظری در خندوانه

من عاشقم و جناب خان نام من است

تنها سندم این دل ناکام من است

گر وقت به تلخی گذرد باکی نیست

شیرینی عمر یاد احلام من است

حتما بخوانید:

***

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد

که تو رفتی و دلم ثانیه‌ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لب‌هایم

هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر

هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد

جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها

عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

***

تــا بپـیـــونـدد به دریـا کـــــوه را تنـــها گــــذاشت

رود رفــت امـــا مســیر رفـتنــش را جـــا گذاشت

هیچ وصلی بی جدایی نیست، این را گفت رود

دیده گلگون کـــرد و ســر بر دامـن صحرا گذاشت

هــر کــه ویران کـــرد ویران شد در این آتش سرا

هیـــزم اول پـایـــه ی ســــوزاندن خـــود را نهــاد

اعتبـار ســـر بلنــدی در فـــروتـــن بــودن اســـت

چشــمه شد فواره وقتی بر سر خود پا گذاشت

مــــوج راز ســــر به مهری را به دنیا گفت و رفت

با صــدف هایی که بین ســـاحل و دریا گذاشت

***

مــن کــــــه در تنـــگ بــــرای تــو تـمـــاشــا دارم

بــــا چـــــه رویـــــی بنــــویـســم غــم دریا دارم؟

دل پر از شوق رهایی سـت ،ولی ممکن نیست

بـــــــه زبــــــان اورم ان را کـــــــــه تــمــنـــا دارم

چــیســـــتم؟! خــــاطــره زخـــم فرامــوش شده

لـــب اگــــر بــاز کـــنم بـا تــو ســخن هـــــا دارم

بـا دلــت حســـرت هم صحبتی ام هست ،ولی

ســنگ را بــا چـــه زبانــــی بــه ســـخن وادارم؟

چیـــزی از عمــر نمانده ست ،ولی می خواهم

خــانــه ای را کــــه فــــروریــختـــه بــر پــا دارم…

***

شـــعـــلـه انـفـــس و آتــــش‌زنــــه آفــــــاق اسـت

غــــم قـــــرار دل پــــــــرمشــــغله عشــــاق است

جــــام مــــی‌ نزد مـــن آورد و بـــر آن بوســـه زدم

آخــــــرین مــــرتبـــه مســت‌شــدن اخــلاق است

بیـــش از آن شــوق کــــه مــن بـا لب ساغر دارم

لب ســــاقـــی به دعـــاگویــی من مشتاق است

بـعـد یــک عــــمر قنــاعــــت دگــــــر آمــــوختــــه‌ام

عشق گنجی است که افزونی‌اش از انفاق است

بـاد، مشـتــــی ورق از دفـــتـر عمـــــر آورده است

عشـــق ســرگــرمـــی سـوزاندن این اوراق است

***

هــــــم دعـــا کـن گره از کار تو بگشاید عشق

هــــــم دعـــا کــــن گره تـازه نیــــفزایـد عشق

قـایقـــی در طلـــب مـــوج بــــه دریـــا پیوست

بایـــد از مــــرگ نترســـــید ،اگـــــر باید عشق

عــــاقــبـت راز دلــــم را بــــه لبــــانـــش گفتم

شاید این بوسه به نفرت برسد ،شاید عشق

شـمع افــــروخــت و پــروانـــــه در آتش گل کرد

مــــی توان ســـوخت اگــر امـر بفرماید عشق

پیلــــه ی عشق مـــن ابــــریشم تنهایی شد

شـمع حـق داشت، به پروانه نمی آید عشق

***

ناگـــزیرم از سـفر بــــی سرو سامان چون باد

بـــه گـــرفـتـار رهــــایـــی نتـــوان گــــفـت ازاد

کوچ تا چند؟! مگـر می شود از خویش گریخت

بــال تنهـــا غـــــم غــــربت بــه پرســتو ها داد

ایــن کـــه مردم نشــناسند تورا غربت نیست

غـــربت ان است کــــه یـــاران ببرنـــدت از یـاد

***

راحت بخواب ای شهر! آن دیوانه مرده است

در پـــیلـــه ابــریشمـش پــروانــه مرده است

در تُــنــگ، دیـگــر شـور دریا غوطه‌ور نیست

آن ماهــی دلتنگ، خوشبخـتانه مرده است

یــــک عـــمــر زیـــر پــا لگـــد کــــردنــــد او را

اکنون که مــی‌گیرند روی شانه، مرده است

گـــنجشـکها! از شـــانـــه‌هـــایــم بــرنخیـزید

روزی درختـــی زیــــر ایــن ویرانه مرده است

دیـگــــر نخـــواهد شد کســـی مهمان آتش

آن شــمع را خاموش کن! پروانه مرده است

***

پس شاخه‌هــــای یاس و مریم فرق دارند

آری! اگـــر بســـیار اگـــر کـــم فـــرق دارند

شــادم تصــور مـــی‌کنی وقتـــی ندانـــی

لبخندهــــای شـــادی و غـــــم فرق دارند

برعکـــس مــــی‌گــردم طـواف خانـه‌ات را

دیــوانــه‌هــا آدم بــــه آدم فـــرق دارنــــــد

من با یقین کافر، جهان با شک مسلمان

با ایــن حســـاب اهل جهنم فرق دارند…

***

هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد

آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد

گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم

به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشد

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند

تا فراموش شود یاد تو، هرچند نشد

من دهان باز نکردم که نرنجی از من

مثل زخمى که لبش باز به لبخند، نشد

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند

بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد

***

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی‌ست

که آنچه در سر من نیست بیم رسوایی‌ست

چه غم که خلق به حسن تو عیب می‌گیرند

همیشه زخم زبان خون‌بهای زیبایی‌ست

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب

که آبشارم و افتادنم تماشایی‌ست

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد

که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی ست

کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من

صدای پَر زدن مرغ‌های دریایی‌ست

***

سکه این مهر از خورشید هم زرین‌تر است

خون ما از خون دیگر عاشقان رنگین‌تر است

رود راهی شد به دریا، کوه با اندوه گفت

می‌روی اما بدان دریا ز من پایین‌تر است

ما چنان آیینه‌ها بودیم، رو در رو ولی

امشب این آیینه از آن آینه غمگین تر است

گر جوابم را نمی‌گویی، جوابم کن به قهر

گاه یک دشنام از صدها دعا شیرین‌تر است

سنگدل! من دوستت دارم، فراموشم نکن

بر مزارم این غبار از سنگ هم سنگین تر است

***

پر شـــد آیینه از گـــل چینی

آه از ایــن جلوه های تزیینی

سکــه ی زندگــی دو رو دارد

گاه غمگین و گـاه غمگینــی

شاخه های همیشه بالایی

ریشه های همیشه پایینی

عاقبت مـــیهمان یک نفریم

مــرگ با طعم تلخ شیرینی

***

گرچه چشمان تو جز از پی زیبایی نیست

دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن‌ها آیا

دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتی به لب پنجره می‌آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری

گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

***

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم

یک قطره آبم که در اندیشه دریا

افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم

یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی‌ست

من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته‌ام را

بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

***

عقل بیهوده سر طرح معما دارد

بازی عشق مگر شاید و اما دارد

با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت

سر سربسته چرا این همه رسوا دارد

در خیال آمدی و آینه قلب شکست

آینه تازه از امروز تماشا دارد

بس که دلتنگم اگر گریه کنم می‌گویند

قطره‌ای قصد نشان دادن دریا دارد

تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است

چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد

عشق رازی‌ست که تنها به خدا باید گفت

چه سخن‌ها که خدا با من تنها دارد

***

گـــــرچه می گویند این دنیا به غیر از خواب نیست

ای اجل! مهمان نوازی کــن کـــــه دیگر تاب نیست

بیــن مـــاهی های اقیانـــوس و ماهـــی های تنگ

هیچ فرقی نیست وقتی چاره ای جز آب نیست!…

***

موج عشق تو اگر شعله به دل‌ها بکشد

رود را از جگر کوه به دریا بکشد

گیسوان تو شبیه ‌است به شب اما نه

شب که این‌قدر نباید به درازا بکشد

خودشناسی قدم اول عاشق شدن است

وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد

عقل یک‌دل شده با عشق، فقط می‌ترسم

هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد

زخمی کینه من این تو و این سینه من

من خودم خواسته‌ام کار به اینجا بکشد

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری‌ست

وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد

***

تصور کن بهاری را که از دست تو خواهد رفت

خم گیسوی یاری را که از دست تو خواهد رفت

شبی در پیچ زلف موج در موجت تماشا کن

نسیم بی قراری را که از دست تو خواهد رفت

مزن تیر خطا آرام بنشین و مگیر از خود

تماشای شکاری را که از دست تو خواهد رفت

همیشه رود با خود میوه غلتان نخواهد داشت

به دست آور اناری را که از دست تو خواهد رفت

به مرگی آسمانی فکر کن محکم قدم بردار

به حلق آویز داری را که از دست تو خواهد رفت

***

راز ایـــن داغ نـــه در سجـــده ی طولانـی ماست

بوسه ی اوست که چون مهر به پیشانی ماست

شـادمـــانیم کـــــه در سنگــــدلی چـــون دیــــوار

بـــاز هــــم پنجـــره ای در دل سیمانی ماست…

***

بعد از این بگذار قلب بی‌قراری بشکند

گل نمی‌روید، چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می‌شکست

پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ام

صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه‌هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه

تخته‌سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه‌های سرخ، روزی می‌رسد

قیمت لب‌های سرخت روزگاری بشکند

***

شعله انفس و آتش‌زنه آفاق است

غم قرار دل پرمشغله عشاق است

جام می ‌نزد من آورد و بر آن بوسه زدم

آخرین مرتبه مست‌شدن اخلاق است

بیش از آن شوق که من با لب ساغر دارم

لب ساقی به دعاگویی من مشتاق است

بعد یک عمر قناعت دگر آموخته‌ام

عشق گنجی است که افزونی‌اش از انفاق است

باد، مشتی ورق از دفتر عمر آورده است

عشق سرگرمی سوزاندن این اوراق است

***

بی قرار توام ودر دل تنگم گله هاست

آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب

در دلم هستی وبین من وتو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد

بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است

مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری وعشق

وسکوت تو جواب همه مسئله هاست

***

بعد از این بگذار قلب بیقراری بشکند

گل نمی روید.چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می شکست

پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه ام

صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه هایم تاب زلفت را ندارد پس مخواه

تخته سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه های سرخ روزی می رسد

قیمت لبهای سرخت روزگاری بشکند

***

در گذر از عاشقان رسید به فالم

دست مرا خواند و گریه کرد به حالم

روز ازل هم گریست آن ملک مست

نامه تقدیر را که بست به بالم

مثل اناری که از درخت بیفتد

در هیجان رسیدن به کمالم

هر رگ من رد یک ترک به تنم شد

منتظر یک اشاره است سفالم

بیشه شیران شرزه بود دو چشمش

کاش به سویش نرفته بود غزالم

هر که جگرگوشه داشت خون به جگر شد

در جگرم آتش است از که بنالم

***

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج

حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

ای موی پریشان تو دریای خروشان

بگذار مرا غرق کند این شب مواج

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم

یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده

جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی

صندوقچه ای را که رها گشته در امواج

***

چشمت به ‌چشم ما و دلت پیش دیگری‌ست

جای گلایه نیست که این رسم دلبری‌ست

هر کس گذشت از نظرت در دلت نشست

تنها گناه آینه‌ها زود باوری‌ست

مهرت به ‌خلق بیش‌‌تر از جور بر من است

سهم برابر همگان نابرابری‌ست

دشنام یا دعای تو در حق من یکی‌ست

ای آفتاب هر چه کنی ذره‌ پروری‌ست

ساحل جواب سرزنش موج را نداد

گاهی فقط سکوت سزای سبک‌ سری‌ست

***

سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد

اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد

من و تو پنجره‌های قطار در سفریم

سفر مرا به تو نزدیک‌تر نخواهد کرد

ببر به بی‌هدفی دست بر کمان و ببین

کجاست آنکه دلش را سپر نخواهد کرد

خبرترین خبر روزگار بی‌خبری‌ست

خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کرد

مرا به لفظ کهن عیب می‌کنند و رواست

که سینه‌سوخته از «می» حذر نخواهد کرد

***

ما را کبوترانه وفادار کرده است

آزاد کرده است و گرفتار کرده است

بامت بلند باد که دلتنگی‌ ات مرا

از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است

خوشبخت آن دلی که گناهِ نکرده را

در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

تنها گناه ما طمع بخشش تو بود

ما را کرامت تو گنه کار کرده است

چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر

قربان آن گلی که مرا خوار کرده است

***

از صلح مــی‌گویند یا از جنگ می‌خوانند؟!

دیـــوانه‌ها آواز بــــی‌آهنگ مـــــی‌خـــوانند

گاهــــی قناریــــها اگــــر در باغ هم باشند

مانند مـــرغان قفس دلتنگ مـــــی‌خوانند

کنــج قفس مــی‌میرم و این خلق بازرگان

چـــون قصه‌ها مـــرگ مرا نیرنگ مـی‌دانند

ســنگم به بـدنامی زنند اکنون ولی روزی

نام مـــرا با اشـــک روی سنگ مـی‌خوانند

این ماهـــــی افتــــاده در تنگ تماشـــا را

پس کی به آن دیایی آبی رنگ می‌خوانند

***

نسبت عشق به من نسبت جان است به تن

تو بگو من به تو مشتاق‌ترم یا تو به من؟

زنده‌ام بی تو همین قدر که دارم نفسی

از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن

بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست

این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن

وای بر من که در این بازی بی‌سود و زیان

پیش پیمان‌شکنی چون تو شدم عهدشکن

باز با گریه به آغوش تو بر می‌گردم

چون غریبی که خودش را برساند به وطن

تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است

ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن

***

ای که برداشتی از شانه موری باری

بهتر آن بود که دست از سر من برداری

ظاهر آراسته‌ام در هوس وصل، ولی

من پریشان‌ترم از آنم که تو می‌پنداری

هرچه می‌خواهمت از یاد برم ممکن نیست

من تو را دوست نمی‌دارم اگر بگذاری

موجم و جرأت پیش آمدنم نیست، مگر

به دل سنگ تو از من نرسد آزاری

بی‌سبب نیست که پنهان شده‌ای پشت غبار

تو هم ای آینه از دیدن من بیزاری؟!

۵ دیدگاه در “شعرهای عاشقانه فاضل نظری”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *