و چون جناب مسلم بن عقیل از رسیدن ابن زیاد لعین با خبر گردید از بیم آنکه مبادا که آن پلید از بودن او در کوفه آگاه شود، از خانه مختار بیرون آمد و قصد خانه هانی بن عروه – علیْهِ الرّحْمه – نمود. پس هانی او را در خانه خود پناه داد. پس از آن، گروه شیعه به نزد آن جناب به کثرت مراودت میکردند و به خدمتش مُشرّف میشدند و از آن طرف، عبیداللّه بن زیاد جاسوسان در شهر کوفه گماشت که جناب مسلم را به دست آورند و چون بدانست که در خانه هانی بن عروه است، محمدبن اشعث لعین و اسماء بن خارجه و عمروبن حجّاج پلید را طلبید و گفت: چه شد که هانی بن عروه به نزد ما میآید؟ گفتند: ما نمیدانیم چنین گفتهاند که هانی را مرضی عارض گردیده و از مرض شکایت دارد. ابن زیاد گفت: شنیدهام که از مرض بهبود یافته و او بر در خانه خویش مینشیند و اگر دانستمی که او را عارضهای است همانا به عیادتش میشتافتم؛ پس شما به نزدش رفته او را ملاقات نمایید و به فرمائیدش ادای حقوق واجبه ما را بر ذمّتش فرو نگذارد؛ زیرا که ما را محبوب نیست که امر چنین شخصی از اشراف و سروران عرب در نزدم فاسد و ناچیز آید. فرستادگان آن لعین به نزد هانی آمدند و شبانگاهی بر درب خانهاش بایستادند و پیغام ابن زیاد لعین را به او رساندند، گفتندش تو را چه رسیده که به دیدن امیر نشتافتی و او را ملاقات نفرمودی؛ زیرا او به یاد تو افتاده چنین گفته که اگر دانستمی که او را عارضه است من خود به عیادتش میشتافتم.
هانی، فرستادگان را پاسخ چنین داد: مرا بیماری، از خدمت امیر بازداشته. گفتند: به ابن زیاد خبر دادهاند که شبانگاهان به درب خانه خویش مینشینی و درنگ تو را از ملاقاتش ناخوش آمده و ناگرویدن و جفا کردن را، سلاطین از مانند تو تحمّل نکنند؛ زیرا تویی سرور قوم خود و بزرگ طایفه خویش و تو را سوگند که به ملازمت ما بر مرکب بنشین و به نزد عبیداللّه لعین آی. پس هانی ناچار لباس خود را طلبید و پوشید آنگاه اشتر خویش را خواسته و سوار گردید و روانه راه شد. چون به نزدیک قصر دارالاماره رسید همانا در خاطرش گذشت و نفسش احساس نمود پارهای از علائم را که یافته بود. لذا حسّان بن اسماء بن خارجه را گفت: ای برادرزاده، به خدا سوگند که من از این مرد بیمناک و خائفم، رأی تو در این باب چیست؟
حسّان گفت: ای عمو، به خدا قسم که در تو هیچ خوف و خطر نمیبینم و تو چرا بر خویشتن راه عذر قرار میدهی. و حسّان را علم و اطلاعی نبود که به چه جهت عبیداللّه به طلب هانی فرستاده.
هانی با جمیع همراهان و فرستادگان، بر ابن زیاد داخل شدند. چون چشم ابن زیاد به هانی بن عروه – علیْهِ الرّحْمه – افتاد به طریق مثل گفت:
«خیانتکار را، پاهایش به نزد تو آورد». پس ابن زیاد ملعون متوجه به شُریْح – که در پهلوی او نشسته – شد و اشاره به سوی هانی نمود و شعر معروف عمروبن معْدی کرب زبیدی را خواند:
«اُریدُ حیاتهُ ویُریدُ قتْلی…»؛ یعنی من خواهان زندگانی اویم و او خواهان کشتن من است، عذر خواهی که دوست تو باشد، از طائفه «مُراد» بیاور تا عذر خواهی نماید.
هانی گفت: أیُّها الاْمیر! مطلب چیست؟
آن ملعون گفت: بس کن ای هانی! این کارها چیست که در خانه خود علیه امیرالمؤمنین (؟!) یزید و از برای قاطبه مسلمانان فراهم آوردهای؟
مسلم بن عقیل را در خانه خود منزل دادهای و اسلحه جنگ و مردان کارزار در خانههای همسایگانت از برای او فراهم آوردهای. چنین پنداشتهای که این امر بر من پوشیده خواهد بود؟
هانی – علیْهِ الرّحْمه – فرمود: من چنین نکردهام.
عبیداللّه – علیْهِ اللّعْنه – گفت: بلی، به خانه خود آوردهای.
هانی باز فرمود: من نکردهام؛ خدا امر امیر را به اصلاح آورد.
ابن زیاد، «معْقِل» غلام خود را طلبید و همین «معْقِل» پلید، جاسوس ابن زیاد بود و بر اخبار شیعیان و به بسیاری از اسرار ایشان پی برده بود.
معْقل پلید آمد و در حضور ابن زیاد بایستاد. چون هانی او را بدید دانست که آن ملعون جاسوس ابن زیاد بوده؛ پس هانی به ابن زیاد، فرمود: أصْلح اللّهُ الاْمِیر! من به طلب مسلم بن عقیل نفرستادم و او را دعوت نکردهام ولی او خود به خانه من آمد و به من پناه آورد، پس من حیا نمودم از آنکه ردّ نمایم و او را برگردانم و از این جهت که در خانه من است بر ذمّه من حقّی حاصل نموده؛ پس او را ضیافت نمودم و چون واقعه چنین معلوم شده مرا مرخص کن تا به نزد او روم و امر کنم که او از خانه من بیرون رود، به هر جای از زمین که خود بخواهد و به این واسطه ذمّه من از حق نگاهداری او خارج گردد.
ابن زیاد لعین گفت: به خدا سوگند که هرگز از من جدا نشوی تا آنکه او را به نزد من آوری. هانی فرمود: به خدا سوگند که چنین امری نخواهد شد و او را به نزد تو نخواهم آورد؛ آیا میهمان خود را به نزد تو آورم که تو او را به قتل رسانی. ابن زیاد گفت: به خدا قسم که البتّه او را باید به نزد من آوری. هانی فرمود: نه بخدا قسم که او را به نزد تو نیاورم. چون سخن در میان ابن زیاد و هانی بن عروه بسیار شد، مسلم بن عمرو باهلی برخاست گفت: أصْلح اللّهُ الاْمِیر! او را به من واگذار تا با او سخن بگویم.
ابن زیاد امر نمود که ایشان را در گوشهای نشانیدند به قسمی که خود، ایشان را میدید و سخن ایشان را میشنید که ناگاه آوازه سخن در میان هانی و مسلم بن عمرو بلند گردید. مسلم بن عمرو میگفت: ای هانی! تو را به خدا سوگند میدهم که خود را به کشتن نده و بلا در عشیره خویش نینداز، به خدا من کشتن را از تو برمی دارم. مسلم بن عقیل عموزاده این قوم است، با بنی اُمیّه، خویش است و ایشان کشنده او نیستند و ضرر به او نخواهند رسانید. مسلم بن عقیل را به ابن زیاد بسپار و از این جهت، خواری و منقصتی تو را نخواهد بود؛ زیرا که او را به سلطان میسپاری.
هانی در جواب گفت: به خدا سوگند که این کار جزخواری و منقصت و عار بر من نباشد که پناهنده و میهمان خود و فرستاده فرزند رسول خدا را به دست چنین ظالمی بدهم و حال آنکه بازوی من صحیح و سالم و خویشاوندان من بسیار باشند؛ به خدا که اگر خود به تنهایی باشم و هیچ یاوری نداشته باشم مسلم بن عقیل را به دست او نخواهم داد.
چون ابن زیاد این کلمات را شنید گفت: او را نزدیک من آرید. هانی را به نزد آن ملعون بردند. ابن زیاد گفت: واللّه! یا آن است که مسلم را به من میسپاری یا آنکه گردن تو را میزنم.
هانی گفت: به خدا اگر چنین کنی شمشیرها بر دور خانه تو بسیار شود، یعنی اصحاب و عشیره من، تو و اصحابت را به قتل خواهند رسانید. ابن زیاد فریاد برآورد که والهْفاهُ! مرا از شمشیر میترسانی؟
هانی را چنان گمان بود که خویشان او سخن او را خواهند شنید و او را یاری خواهند نمود. ابن زیاد ملعون گفت: او را نزد من آرید. پس «هانی» را نزدیک آن شقی آوردند. آن لعین با چوبی که در دست نحس خود داشت صورت آن بزرگوار را خراشید و مکرّر چوب خود را بر بینی و پیشانی نازنین و برگونه صورت او میزد. بینی «هانی» را بشکست و خون بر لباس او جاری شد و گوشتهای صورت و پیشانی آن مؤمن مظلوم بر محاسنش ریخت تا آنکه چوب شکسته گردید. پس هانی دست برده قائمه شمشیر شُرطی را که حاضر بود بگرفت تا کار ابن زیاد را بسازد. آن شُرطی شمشیر خود را از دست او ربود. ابن زیاد بدبنیاد فریاد برآورد که او را بگیرید. پس او را کشان کشان آوردند تا در اطاقی او را حبس نموده و در را به روی او بستند. ابن زیاد امر نمود که پاسبان بر او بگمارند، چنین کردند. اسماء بن خارجه برخاست و بعضی گفتند که حسان بن اسماء از جای برخاست گفت: عبیداللّه فرستاد برای آوردن هانی و دام حیله و مکر نسبت به همه قوم بر نهاد؛ أیّها الاْمِیر! ما را امر میکنی که این مرد را به نزد تو بیاوریم، چون آوردیم استخوان صورت او را میشکنی و خون بر ریش او جاری مینمایی و اعتقاد کشتن او را داری.
ابن زیاد (از شنیدن این سخنان) در خشم شد و گفت: اینک تو در اینجایی؟ پس امر نمود چنان او رابزدند تا ترک سخن گفتن کرد و مقیّد ساخته در گوشهای از قصردارالاماره به حبسش انداختند. حسان بن اسماء گفت: «إِنّا للّهِ…»؛ ای هانی! خبر مرگ خود را به تو میدهم!
راوی گوید: خبر قتل هانی بن عروه به عمرو بن حجاج که «رویحه» – دختر عمرو – همسر هانی بود، رسید؛ پس عمرو با جمیح طایفه مذْحِج قصر دارالاماره را احاطه نمودند و عمرو فریاد بر آورد که اینک سواران مذْحِج و بزرگان قبیله حاضرند، نه ما قید اطاعت امیر را از خود دور ونه از شیوه اسلام و جماعت مسلمانان مفارقه حاصل نمودهایم. اینک بزرگ و رئیس ما «هانی بن عروه» را مقتول ساختهاید.
ابن زیاد از جمعیت حاضر و سخنان قوم باخبر گردید. به شُریح قاضی امر نمود که به نزد هانی آید و حال حیات او را مشاهده نماید تا آنکه خبر سلامتی او را به مردم برساند و بگوید که او را مقتول نساختهاند.
شُریح به نزد هانی آمد و اطلاع از حال هانی یافت و قوم را از زنده بودن او آگاه ساخت. ایشان نیز به همین قدر راضی شدند و برگشتند.
راوی گوید: چون خبر گرفتار شدن هانی به سمع جناب مسلم بن عقیل رسید خود با گروهی که در بیعت او بودند از برای محاربه ابن زیاد لعین بیرون آمدند.
عبیداللّه از خوف ازدحام در قصر متحصّن گردید. اصحاب آن پلید با اصحاب جناب مسلم به هم در آویختند و مشغول جنگ شدند و گروهی که با ابن زیاد در دارالاماره بود از بالای قصر که مُشْرِف به اهل کوفه بود، اصحاب مسلم را بیم میدادند و ایشان را به آمدن سپاه شام تهدید میکردند و به همین منوال بودند تا شب در آمد. کسانی که با حضرت مسلم بودند رفته رفته متفرّق گردیدند.
بعضی از ایشان به یکدیگر میگفتند که ما را چه کار که سرعت و تعجیل در فتنه انگیزی کنیم، سزاوار آنکه در منزل خویش بنشینیم و بگذاریم تا خدای امر این گروه را به اصلاح آورد؛ بالاخره بجز ده نفر، کسی با جناب مسلم بن عقیل باقی نماند چون به مسجد داخل شد، آن ده نفر نیز او را ترک نمودند و حضرت مسلم بی کس و تنها ماند.
چون جناب مسلم کیفیّت این حال را مشاهده نمود، تنها از مسجد بیرون آمد و در کوچههای شهر کوفه میگردید تا بر در خانه زنی رسید. نام آن زن «طوْعه» بود و در آنجا توقف نمود و از او جرعهای آب طلبید. آن زن آب آورده او را آشاماند.
جناب مسلم بن عقیل از او درخواست نمود که در خانه خود او را جای دهد. آن زن قبول نموده و به خانه خود، او را پناه داد. پس از آن، پسر آن زن به حال حضرت مسلم آگاه شد و از جهت او خبر به سمع ابن زیاد رسید.
آن ملعون، محمدبن اشعث را طلب کرده و گروهی را با او روانه نمود تا حضرت مسلم علیه السّلام را حاضر سازند. چون فرستادگان به در خانه «طوْعه» رسیدند. آواز سُم مرْکبها به گوش آن جناب رسیده، زره خود را برتن بیاراست و سوار بر اسب گردیده با اصحاب ابن زیاد – لعنهُمُ اللّهُ – در آویخت و مشغول جنگ شد تا گروهی از ایشان را به دارالبوار فرستاد.
پس محمد بن اشعث بی دین فریاد به او زد کهای مسلم! تو در امانی. مسلم فرمود: اماننامه فاجران غدّار، ارزشی ندارد. مسلم باز با آنان در آویخت و به جنگ و حرب اشْقیا مشغول گردید و اشعار حمران بن مالک خثعمی را که در روز «قرن» انشاء نموده بود به طور رجز میخواند:
«أقْسمْتُ لا أُقْتلُ إِلاّ حُرّاً»؛ یعنی: سوگند خوردهام که جز به طریق مردانگی کشته نگردم، اگر چه شربت ناگوار مرگ را به تلخی بنوشم خوش ندارم که به خدعه و مکر گرفتار آدمهای پست و دون، گردم و فریفته و مغرور آنان شوم. یا آنکه شربت خنک جوانمردی و شجاعت را به آب گرم ناگوار عجز و سستی مخلوط نمایم و دست از جنگ بکشم. هر مردی ناچار در روزگاری، دچار شرّ و سختی خواهد شد، ولی من با شمشیر تیز شما را میزنم و از هیچ ضرر بیم ندارم. پس آن اشْقیا آواز برآوردند که محمد بن اشعث به تو دروغ نمیگوید و تو را فریب نمیدهد.
مسلم بن عقیل اصلاً التفاتی به جانب آنان نفرمود و چون زخم بسیار و جراحت بی شمار بر بدن نازنینش رسید و به این واسطه سست و ضعیف گردید. گروه شقاوت آئین، بر سر او هجوم آوردند و او را احاطه نمودند. نگاه ملعونی از عقب سر آن جناب در آمد و نیزه بر پشت آن حضرت زد که از صدمه آن نیزه، بر زمین افتاد. پس آن جماعت بی سعادت آن شیر بیشه شجاعت را اسیر و دستگیر نمودند و به نزد ابن زیاد بدبنیاد بردند. چون آن جناب را داخل مجلس ابن زیاد بدبنیاد نمودند سلام بر آن کافر بی دین ننمود.
یکی از پاسبانان آن لعین گفت: بر امیر سلام کن! آن جناب فرمود: بس کن! وای بر تو باد، به خدا سوگند که او امیر من نیست.
عبیداللّه پلید به سخن در آمده گفت: باکی بر تو نیست؛ سلام بکنی یا نکنی، کشته خواهی شد. جناب مسلم بن عقیل فرمود: اگر تو مرا به قتل رسانی همانا که کار مهمّی نکردهای، چرا که به تحقیق بدتر از تو بهتر از مرا مقتول ساختهاند و از این گذشته تو هرگز فروگذار نخواهی کرد به دیگری کشتن بدو قُبْح مُثْله و پلیدی سرشت و غالب شدن را به طرف نانجیبی و بدین صفات مذمومه کسی از تو سزاوارتر نیست. پس آن نانجیب زبان بریده، زبان به ناسزا برگشود کهای ناسپاس، ای مخالف؛ بر امام زمان خود خروج کردی و عصای مسلمانان را شکستی و فتنه را برانگیختی.
جناب مسلم علیه السّلام در جواب فرمود: ای ابن زیاد! سخن به دروغ گفتی، بجز این نیست که عصای اجتماع مسلمین را معاویه پلید و فرزند عنید او یزید بشکستند و آنکه فتنه را در اسلام برانگیخت تو بودی و پدرت که از نطفه غلامی بود از بنی عِلاج از طایفه ثقیف و نام آن غلام «عبید» بود. و مرا امید چنان است که خدای شهادتم را بر دست بدترین مخلوقش روزی دهد. ابن زیاد گفت: تو را نفست در آرزویی افکند که خدا آن را از برای تو نخواست و در میانه تو و امیدت، حائل گردید و آن مقام را به اهلش رسانید.
جناب مسلم علیه السّلام فرمود: ای پسر مرجانه! مگر سزاوار خلافت و اهل آن کیست؟ ابن زیاد گفت: یزید!؟
جناب مسلم از راه طعنه فرمود: الحمدللّه. ما راضی و خشنودیم که خدا بین ما و شما حکم فرماید.
عبیداللّه گفت: چنین گمان داری که تو را در این امر چیزی است؟
آن جناب فرمود: شک نیست بلکه یقین است که ما بر حق هستیم. ابن زیاد گفت: ای مسلم! مرا خبر ده که تو به چه کار به این شهر آمدهای؟ امور مردم منظم بود و تو آمدی تفرقه در میان ایشان افکندی و اختلاف کلمه بین آنان ایجاد نمودی.
جناب مسلم علیه السّلام فرمود: من برای ایجاد تفرقه و فساد نیامده ام بلکه از برای آن آمدم که شما «مُنْکر» را ظاهر ساختید و «معروف» را به مانند شخص مرده دفن نمودید و بر مردم امیر شدید بدون آنکه ایشان راضی باشند.
شما خلق را واداشتید به آنچه خدای امر به آنها نفرموده و کار اسلام را در میان مردم به مانند پادشاهان فارس و روم جاری ساختید.
ما آمدیم از برای آنکه معروف را به مردم امر و منکر را از آنها نهی کنیم و ایشان را دعوت به احکام قرآن و سنّت رسول حضرت سبحان نمودیم و ما شایسته این منصبِ امر و نهی بودیم و برای همین نیز قیام کردیم. ابن زیاد نانجیب به ناسزا جناب امیرمؤمنان علیه السّلام و دو سیّد جوانان جناب حسن و حسین علیهماالسّلام و جناب مسلم بن عقیل – رضوان اللّه علیه – را نام میبرد و اهانت مینمود. مسلم فرمود: تو و پدرت سزاوارترید به ناسزا و دشنام؛ اینک هر چه میخواهی انجام ده ای دشمن خدا! پس آن شقی، بکیر بن حمران را امر نمود که آن سیّد مظلوم را بر بالای قصر دارالاماره برده او را شهید سازد. بکیر حرام زاده چون آن جناب را بر بام قصر میبرد آن سیّد بزرگوار در آن حال مشغول به تسبیح پروردگار و توبه و استغفار و صلوات بر رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله بود. پس ضربتی بر گردن آن گردن فراز نشأتیْن، آشنا نمود و او را به درجه شهادت رسانید و خود آن ولدالزنا وحشت زده از بام قصر فرود آمد. ابن زیاد بدبنیاد از او پرسید: تو را چه میشود؟! آن شقی گفت: ای امیر! آن هنگامی که آن جناب را شهید نمودم مرد سیاه چهرهای را در مقابل خود دیدم که انگشتان خویش را به دندان میگزید یا آنکه گفت لبهای خود را میگزید. و من چنان ترسیدم که تاکنون این گونه فزع در خود ندیدم.
ابن زیاد گفت: گویا دهشت تو را فرو گرفته!
پس از این جریان، ابن زیاد لعین حکم نمود که هانی بن عروه رضی اللّهُ عنه را به قتل رسانند. چون جناب هانی را از مجلس بیرون آوردند تا به درجه شهادت رسانند، مکرّر میفرمود: «وامذْحِجاهُ! و أیْن مِنّی مذْحِجُ؛ واعشیرتاهُ وأیْن مِنّی عشیرتی؟» کجائید خویشان و قبیله من؟
جلاّد گفت: گردنت را بکش تا شمشیر را فرود آورم!
هانی فرمود: به خدا سوگند! من به بذل جان خویش سخی نیستم و در کشتن خویش تو را اعانت نمیکنم.
پس غلامی از ابن زیاد پلید که نام نحسش «رشید» بود، آن مخلص متّقی را به درجه شهادت رسانید.
در مصیبت جناب مسلم بن عقیل و هانی بن عروه، عبداللّه بن زبیر اسدی این ابیات را به رشته نظم کشیده و بعضی را اعتقاد آن است که قائل این اشعار، فرزدق است و دیگری گفته که اشعار سلیمان حنفی است.
«فإِنْ کُنْتِ لا تدْرین ما الْموْتُ فانْظُری…»؛ یعنی اگر نمیدانی که مرگ کدام است و منکر آنی (شاید شاعر نفس امّاره خود را مخاطب نموده و به لسان حال ذکر نموده باشد) پس نظر نما ای منکر مرگ به سوی هانی بن عروه رحمه اللّه که در بازار گوسفند فروشان مقتول افتاده و نظر نما به جناب مسلم بن عقیل.
1 – آن جوانمرد شجاعی که صدمه شمشیر، روی او را خراشید (شاید اشاره باشد به آنچه بعضی ذکر نمودهاند که در آن هنگام که خواستند او را به نزد ابن زیاد برند بکیربن حمران ضربتی بر روی مبارک هانی زد که لبهای او را مجروح ساخت یا مراد از «بطل»، هانی باشد و کنایه از ضربتی که ابن زیاد بر صورت و پیشانی او وارد آورد و این معنی اقْرب است) و آن جوانمرد شجاع دیگر مسلم بن عقیل است که کشته او را از پشت بام به زیر افکندند.
2 – عبیداللّه بن زیاد باغی یاغی ستمکار به ظلم و ستم، این دو بزرگوار را گرفت، پس صبحگاهی مسلم و هانی حدیث هر رهگذر شدند.
3 – دیدی آن جسدی را که مرگ رنگ او را تغییر داده بود و خون آن بدن در راهها جاری بود.
4 – آن جوانمرد با حیا – که به مراتب با حیاتر از زنان با عفت و با حیا – بود و مع ذلک، صمصمام شجاعت و سطوتش برندهتر از شمشیر دو دم صیقل خورده، بود.
5 – آیا سزاوار است که اسماء بن خارجه، جناب هانی را به نزد ابن زیاد برد بر مرکبهای نجیب سوار گردد و در امان باشد و حال آنکه قبیله مذْحِج خون «هانی» را از او مطالبه مینمایند.
1 – قبیله مراد همه در آن حال بر دور هانی بن عروه (که در قصر گرفتار شده بود) میگشتند و در انتظار حال او بودند و هم آنانکه سؤال از کیفیت حال او مینمودند و هم آن کسانی که سؤال کرده میشدند.
2 – پس اگر شما ای قبیله مراد، نمیتوانید که خونخواهی برادر خویش نمایید پس باید که چون زنان بدکاره که به اندک مبلغی که از برای زنا به ایشان میدهند راضیاند، شما هم به همین مقدار راضی باشید. راوی گوید: ابن زیاد بدبنیاد نامهای به یزید پلید، مشتمل بر خبر و کیفیّت قتل جناب مسلم و هانی رحمه الله نوشت. پس یزید پلید جواب نامه آن عنید را به سوی کوفه روانه داشت که حاصل آن رقیمه لعنت ضمیمه شکرگزاری او بود بر کردار ناصواب و بر سطوت و صولت آن سرکرده شقاوت مآب و ابن زیاد را آگاه گردانید که خبر به آن شقی چنین رسیده که موکب امام علیه السّلام متوجه به طرف عراق گردیده؛ یزید به ابن زیاد ظالم لعین فرمان داد که در مقام مؤاخذه و انتقام از کافّه انام برآید و به محض توهّم و گمان، مردم را به قید حبس گرفتار سازد و بود توجّه امام حسین علیه السّلام از مکّه معظمه در روز سه شنبه به سه روز که از ماه ذی الحجه الحرام گذشته بود و بعضی گفتند در روز چهار شنبه بوده به هشت روز، از ماه مزبور گذشته در سال شصت از هجرت رسول اللّه قبل از آنکه آن حضرت به حسب ظاهر آگاه شود به شهادت حضرت مسلم؛ زیرا که آن جناب در روزی از مکّه نهضت فرمود که جناب مسلم در همان روز مقتول گروه اشْقیا گردیده بود.