بهترین غزلیات سعدی

بهترین اشعار عاشقانه سعدی

سعدی شیرازی، بزرگترین و شناخته شده ترین سخنگوی زبان پارسی و از بزرگترین ادیبان جهان است. متون نوشته شده به دست سعدی از قبیل گلستان، بوستان و غزلیات قرن‌ها کتاب درسی ایران و حوزه فرهنگی ایران بزرگ بوده است و چیزی که امروز به نام زبان فارسی می‌شناسیم، میراثی است که از نوشته‌ها و اشعار سعدی شیرازی به ما رسیده است. شاید بهترین توصیف برای اثرگذاری بهترین اشعار سعدی بر فرهنگ حوزه نفوذ زبان فارسی شعر خود سعدی باشد:

هفت کشور نمی‌کنند انشا بی مقالات سعدی انجمنی

همه مردم ایران و فارسی زبانان، با گلستان و بوستان سعدی آشنا هستند و حدود 700 بیت از این اشعار نیز در قالب ضرب المثل‌های پرکاربرد زبان فارسی قرار دارد. در عین حال شاید آشنایی مردم با اشعار عاشقانه سعدی شیرازی و غزلیات سعدی شیرازی کمتر باشد. اما بهتر است بدانید، غزلیات سعدی در مقام لطافت و روانی و دلپسندی، چیزی از غزلیات حافظ شیرازی دیگر همشهری سعدی دست کمی ندارد. در این مطلب، چند شعر از سعدی که از میان بهترین غزلیات سعدی انتخاب شده است را آورده‌ایم، تا با خواندن این غزلیات لحظات آرام و خوشی داشته باشید:

کتاب صوتی گزیده غزلیات سعدی

علاوه بر این شما می‌توانید، گزیده غزلیات سعدی شیرازی را از سایت کتاب‌های صوتی دانلود نمایید. این کتاب صوتی، به همت و اهتمام دکتر خلیل خطیب رهبر تهیه شده است و توسط رسول یزدیان با صوت و لحن مناسب و گوشنواز خوانده شده و بسیار با کیفیت است.

چند شعر عاشقانه از سعدی

از در درآمدی و من از خود به درشدم

گفتی کز این جهان به جهان دگر شدم

گوشم به راه تا که خبر می‌دهد ز دوست

صاحب خبر بیامد و من بی‌خبر شدم

چون شبنم اوفتاده بدم پیش آفتاب

مهرم به جان رسید و به عیوق برشدم

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

ساکن شود بدیدم و مشتاقتر شدم

دستم نداد قوت رفتن به پیش یار

چندی به پای رفتم و چندی به سر شدم

تا رفتنش ببینم و گفتنش بشنوم

از پای تا به سر همه سمع و بصر شدم

من چشم از او چگونه توانم نگاه داشت

کاول نظر به دیدن او دیده ور شدم

بیزارم از وفای تو یک روز و یک زمان

مجموع اگر نشستم و خرسند اگر شدم

او را خود التفات نبودش به صید من

من خویشتن اسیر کمند نظر شدم

گویند روی سرخ تو سعدی چه زرد کرد

اکسیر عشق بر مسم افتاد و زر شدم

***

غزلیات عاشقانه سعدی شیرازی

من بی‌ مایه که باشم که خریدار تو باشم

حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم

تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری

که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم

خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم

که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم

هرگز اندیشه نکردم که کمندت به من افتد

که من آن وقع ندارم که گرفتار تو باشم

هرگز اندر همه عالم نشناسم غم و شادی

مگر آن وقت که شادی خور و غمخوار تو باشم

گذر از دست رقیبان نتوان کرد به کویت

مگر آن وقت که در سایه زنهار تو باشم

گر خداوند تعالی به گناهیت بگیرد

گو بیامرز که من حامل اوزار تو باشم

مردمان عاشق گفتار من ای قبله خوبان

چون نباشند که من عاشق دیدار تو باشم

من چه شایسته آنم که تو را خوانم و دانم

مگرم هم تو ببخشی که سزاوار تو باشم

گر چه دانم که به وصلت نرسم بازنگردم

تا در این راه بمیرم که طلبکار تو باشم

نه در این عالم دنیا که در آن عالم عقبی

همچنان بر سر آنم که وفادار تو باشم

***

غزلیات عاشقانه سعدی شیرازی

پیش ما رسم شکستن نبود عهد وفا را

الله الله تو فراموش مکن صحبت ما را

قیمت عشق نداند قدم صدق ندارد

سست عهدی که تحمل نکند بار جفا را

گر مخیر بکنندم به قیامت که چه خواهی

دوست ما را و همه نعمت فردوس شما را

گر سرم می‌رود از عهد تو سر بازنپیچم

تا بگویند پس از من که به سر برد وفا را

خنک آن درد که یارم به عیادت به سر آید

دردمندان به چنین درد نخواهند دوا را

باور از مات نباشد تو در آیینه نگه کن

تا بدانی که چه بودست گرفتار بلا را

از سر زلف عروسان چمن دست بدارد

به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را

سر انگشت تحیر بگزد عقل به دندان

چون تأمل کند این صورت انگشت نما را

آرزو می‌کندم شمع صفت پیش وجودت

که سراپای بسوزند من بی سر و پا را

چشم کوته نظران بر ورق صورت خوبان

خط همی‌بیند و عارف قلم صنع خدا را

همه را دیده به رویت نگرانست ولیکن

خودپرستان ز حقیقت نشناسند هوا را

مهربانی ز من آموز و گرم عمر نماند

به سر تربت سعدی بطلب مهرگیا را

هیچ هشیار ملامت نکند مستی ما را

قل لصاح ترک الناس من الوجد سکاری

***

غزل عاشقانه از سعدی شیرازی

از هر چه می‌رود سخن دوست خوشترست

پیغام آشنا نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای

من در میان جمع و دلم جای دیگرست

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر

چون هست اگر چراغ نباشد منورست

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ

صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق

درمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست

کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان

بازآمدی که دیده مشتاق بر درست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی

وین دم که می‌زنم ز غمت دود مجمرست

شب های بی توام شب گورست در خیال

ور بی تو بامداد کنم روز محشرست

گیسوت عنبرینه گردن تمام بود

معشوق خوبروی چه محتاج زیورست

سعدی خیال بیهده بستی امید وصل

هجرت بکشت و وصل هنوزت مصورست

زنهار از این امید درازت که در دلست

هیهات از این خیال محالت که در سرست

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *