راوی گوید: اهل کوفه نامهای به خدمت آن جناب نوشتند به این مضمون که «بِسْمِ اللّهِ…» این نامه ایست به سوی حسین بن علی بن ابی طالب علیه السّلام، از جانب سُلیمان بن صُرد و مُسیّب بن نجبه و رِفاعه بن شدّاد و حبیب بن مُظاهِر و عبداللّه بن وائل و از جانب سایر شیعیان آن حضرت از جماعت مؤمنان که سلام ما بر تو باد!.
امّا بعد؛ حمد و سپاس آن خداوندی را سزاست که آن کس را که دشمن تو و دشمن پدر تو از سابق بود هلاک نمود. آن مرد جبّار و عنید و ستمکار که امور این امّت را به ظلم تصرف کرد و غنیمتها و اموال ایشان را غصب نمود و بدون آنکه امت راضی باشد آن مرد بر ایشان امیر و حکمران گردید. پس از آن، اخْیار و نیکوکاران را کشت و ناپاکان و اشرار را باقی گذارد و مال خدا را سرمایه دولتمندی ظالمان و سرکشان قرار داد. پس دور باد از رحمت خدا، چنانکه قوم ثمود از رحمت خدا دور گردیدند.
پس ما را امام و پیشوایی جز تو نیست، بیا به سوی ما که شاید خدا ما را به واسطه تو بر اطاعت حق مجتمع سازد و اینک نُعمان بن بشیر – حاکم کوفه – در قصر دارالاماره میباشد و با او از برای نماز جمعه و نماز عید حاضر نمیشویم و اگر خبر به ما برسد که حرکت فرمودهای، او را از کوفه بیرون خواهیم نمود تا به شام برگردد. ای فرزند رسول خدا، سلام ما بر تو و رحمت و برکات الهی بر پدر بزرگوار تو باد! «ولا حوْل…» بعد از آن، نامه مزبور را روانه خدمت آن جناب نموده و پس از آن، دو روز دیگر درنگ کردند. بعد از دو روز جماعتی را به خدمتش فرستادند که با ایشان یک صد و پنجاه طُغری عریضه از یک نفر، دو نفر، سه نفر و چهار نفر بود و در آن نامههای امضا شده خواهش نموده بودند که آن حضرت به نزد ایشان تشریف فرما گردد.
و با وجود این همه نوشته، آن حضرت ابا و امتناع میفرمود و اجابت خواهش ایشان را نفرمود تا اینکه در یک روز ششصد عریضه و کتابت ایشان به خدمت آن جناب رسید و همچنان نامه از پس نامه میرسید تا آنکه در یک دفعه و به چندین دفعات متفرقه، دوازده هزار نوشته ایشان در نزد آن جناب مجتمع گردید.
راوی گفت که بعد از رسیدن آن همه نامهها، هانی بن هانی سبیعی و سعیدبن عبداللّه حنفی با نامهای که بر این مضمون بود از کوفه به خدمتش رسیدند و این، آخرین نامه بود که به خدمت آن حضرت رسیده بود.
در آن نوشته بود:
«بِسْمِ اللّهِ الرّحْمنِ الرّحیمِ
عریضهای است به محضر حسین بن علی امیر مؤمنان علیه السّلام
از جانب شیعیان آن حضرت و شیعیان پدر آن جناب علیه السّلام
اما بعد؛ مردم انتظار قدوم تو را دارند و بجز تو کسی را مقتدای خود نمیدانند؛ پس یابْن رسُولِ اللّهِ! بشتاب و تعجیل فرما، باغها سبز شده و میوه هارسیده و زمینها پر از گیاه و درختان سبز و خرم و پر از برگ گردیده؛ پس تشریف بیار و قدم رنجه فرما، چنانچه بخواهی، پس خواهی رسید به لشکری آراسته و مهیا.
سلام و رحمت خدا بر تو باد و بر پدر بزرگوار تو که پیش از تو بود.»
چون نامه به خدمت آن جناب رسید، هانی بن هانی سبیعی و سعید بن عبداللّه حنفی را فرمود که به من خبر دهید که این نامه را چه کسانی نوشتهاند و که به شما داده؟
عرض نمودند: یابْن رسُولِ اللّهِ! شبث بن رِبْعی، حجّار بن أبْجر، یزید بن حارث، یزید بن رُویْم، عُروه بن قیس، عمرو بن حجّاج و محمد بن عمیر بن عطار نوشتهاند.
پس آن جناب برخاست و دو رکعت نماز در میان «رکن» و «مقام» به جای آورد و در این باب از خدای طلب خیر نمود. سپس جناب مسلم بن عقیل را طلبید و او را از کیفیت حال مطّلع گردانید و جواب نامههای کوفیان را نوشت و به وسیله جناب مسلم ارسال نمود و در آن وعده فرمود که در خواست ایشان را اجابت نماید و مضمون آن نامه این بود:
«به سوی شما پسر عموی خود مسلم بن عقیل را فرستادم تا آنکه مرا از آنچه که رأی جمیل شما بر آن قرار گرفته، مطلع سازد.»
پس جناب مسلم با نامه آن حضرت، روانه کوفه گردید تا به شهر کوفه رسید.
چون اهل کوفه بر مضمون نامه آن حضرت علیه السّلام اطلاع یافتند خرسندی بسیار به آمدن جناب مُسْلم اظهار داشتند و او را در خانه مختار بن ابی عبیده ثقفی فرود آوردند و گروه شیعیان به خدمتش آمد و شد میکردند و چون گروهی بر دور آن جناب جمع میآمدند، نامه امام علیه السّلام را بر ایشان قرائت مینمود و ایشان از غایت اشتیاق به گریه میافتادند. به همین منوال بود تا آنکه هیجده هزار نفر با آن جناب بیعت نمودند و در این اثناء، عبداللّه بن مسلم باهلی ملعون، عمارهبن ولید پلید، عمربن سعد عنید، نامهای به سوی یزید ولدالزنا مرقوم داشتند و آن پلید را از کیفیت حال جناب مسلم بن عقیل، با خبر نمودند و برای یزید چنان صلاح دانسته و به او اشاره کردند که نُعمان بن بشیر را از حکومت کوفه منصرف دارد و دیگری را در جای او منصوب نماید. یزید پلید نامهای به سوی ابن زیاد لعین – که در بصره حاکم بود – نوشت و منشور ایالت کوفه را به ضمیمه حکومت بصره به او بخشید و او را به کیفیت حال و امر جناب مسلم بن عقیل و حال حضرت امام حسین علیه السّلام آگاه نمود و تأکید بسیار کرد که جناب مسلم را به دست آورده و او را شهید نماید. پس عبیداللّه بن زیاد پلید مهیای رفتن شهر کوفه گردید و از آن طرف حضرت ابی عبداللّه الحسین علیه السّلام نامهای به جانب اهل بصره و به گروهی از اشراف و بزرگان آن شهر، روانه داشت و آن نامه را به دست غلام خود سلیمان – که مُکنّی بود به «ابورزین» – سپرده، روانه بصره فرمود و آن نامه مشتمل بود بر دعوت نمودن ایشان به آنکه آن جناب را یاری نمایند و قید اطاعت او را به گردن نهند و از جمله آن جماعت یزید بن مسعود نهْشلی و مُنْذر بن جارود عبْدی بود.
یزید بن مسعود، طائفه بنی تمیم و بنی حنظله و بنی سعد را طلب کرد و ایشان را جمع نمود؛ چون حاضر گردیدند گفت: ای جماعت بنی تمیم، آیا مرا در حق خویش چگونه به جا آوردید و حسب و موقعیت مرا در میان خود چگونه یافتید؟
همگی یک صدا گفتند: بخٍ بخٍ؛ بسیار نیکو و به خدا سوگند که تو را مانند استخوانها و فقرات پشت و کمر خود و سر آمد فخر و نیکنامی و در نقطه وسط شرافت و بزگواری، یافتیم. حقّ سابقه بزرگواری مر توراست و تو را در سختیها ذخیره خود می دانیم. گفت: اینک شما را در اینجا جمع نمودهام از برای امری که میخواهم در آن امر با شما هم مشورت کنم و هم از شما اعانت طلبم.
همگی یک صدا در جواب گفتند: به خدا قسم که ما همه شرط نصیحت به جا آوریم و کوشش خود را در رأی و تدبیر دریغ نداریم؛ بگو تا بشنویم.
پس یزیدبن مسعود گفت: معاویه به جهنم واصل گردید و به خدا سوگند، مردهای است خوار و بی مقدار که جای افسوس بر هلاکت او نیست و آگاه باشید که با مردن او در خانه جور و ستم شکسته و خراب و ارکان ظلم و ستمکاری متزلزل گردید و آن لعین، بیعتی را تازه داشته و عقد امارت را به سبب آن بر بسته به گمان آنکه اساس آن را مستحکم ساخته؛ دور است آنچه را که اراده کرده، کوششی سست نموده و یارانش در مشورت، او را مخذول ساختهاند و به تحقیق که فرزند حرام زاده خود یزید پلید شرابخوار و سرآمد فجور را به جای خود نشانیده، ادعا میکند که خلیفه مسلمانان است و خود را بر ایشان امیر میداند بدون آنکه کسی از مسلمانان بر این امر راضی و خشنود باشد با آنکه سرشته حلم و بردباری او کوتاه و علم او اندک است به قدری که پیش پای خود را ببیند، معرفت به حق نداد. «فأُقْسِمُ بِاللّهِ قسماً…» به خدا سوگند! جهاد کردن با یزید از برای ترویج دین، افضل است در نزد خدای تعالی از جهاد نمودن با مشرکان. و همانا حسین بن علی علیه السّلام فرزند دختر رسول اللّه صلّی اللّه علیه و آله، صاحب شرافت اصیل و در رأی و تدبیر محکم و بی عدیل است. صاحب فضلی است که به وصف در نمیآید و صاحب علمی که منتها ندارد، او سزاورتر است به خلافت از هرکسی، هم از جهت سابقه او در هر فضیلتی و هم از حیث سن و هم از بابت تقدّم و قرابت او از رسول صلّی اللّه علیه و آله؛ عطوف است بر صغیر و مهربان است نسبت به کبیر؛ پس گرامی پادشاهی است بر رعیت و نیکو امامی است بر مردم و به واسطه او، حجّت خدا بر خلق تمام و موعظه الهی به منتها و انجام است؛ پس از دیدن نور حق کور نباشید و کوشش در ترویج باطل ننمائید و به تحقیق که صخربن قیس شما را در روز جمل به ورطه خذلان مخالفت با علی علیه السّلام در انداخت تا اینکه با حضرتش در آویختید. پس اینک لوث این گناه را با شتافتن به یاری فرزند رسول صلّی اللّه علیه و آله از خود بشویید و ننگ این کار را از خویشتن بردارید. به خدا سوگند! هیچ کس کوتاهی نکند از یاری آن جناب جز آنکه خد مذلّت رادر اولاد او به ارث گمارد و عشیره و کسان او را اندک نماید و من خود اکنون مهیّا و در عزم جنگم و لباس جهاد بر تن راست نموده و زره جنگ را در بردارم، هرکس کشته نشد عاقبت بمیرد و آنکه فرار کرد از مرگ جان به سلامت نخواهد برد. خدا شما را رحمت کناد، پاسخ مرا نیکو دهید و جواب پسندیده بگویید.
پس طایفه بنی حنظله به تکلّم آمدند و گفتند: ای ابا خالد، ماییم تیر ترکش و سواران شجاع عشیره تو؛ اگر ما را به سوی نشانه افکنی به هدف خودخواهی رسید و اگر با دشمنان در آویزی و جنگ نمایی فتح و پیروزی از آن تو باشد. به خدا قسم که در هیچ ورطه فرو نمیروی جز آنکه ما نیز با تو خواهیم رفت و با هیچ شدّت و سختی رو برو نگردی مگر اینکه ما نیز با تو شریک باشیم و با آن مشکل و سختی روبرو گردیم. به خدا سوگند، با شمشیرهای خود، تو را یاری و به بدنها، سپر تو باشیم و تو را محافظت نماییم.
آنگاه بنی سعد به سخن در آمدند گفتند: ای ابا خالد، دشمنتر از هر چیز نزد ما، مخالفت با رأی تو است و خارج بودن از تدبیر تو؛ چه کنم که قیس بن صخر ما را مأمور داشته که ترک قتال کنیم و تا کنون ما این امر را شایسته میدانستیم و از این جهت عزّت و شأن در قبیله ما پایدار مانده، پس ما را مهلتی باید تا به شرط مصلحت کوشیم و رجوع به مشورت نماییم و پس از مشورت، عقیده و رأی ما در نزد تو ظهور خواهد یافت.
پس از آن، طائفه بنی عامر بن تمیم آغاز سخن کردند گفتند: ای ابا خالد، ما پسران قبیله پدر تو هستیم و هم سوگند باتو؛ از هر چه که تو خشم گیری ما را از آن خشنودی نیست بلکه ما نیز از آن خشمناکیم وچون به جایی کوچ نمایی، ما نیز وطن اختیار ننماییم و تو را همراهی کنیم. امروز فرمان تو راست، بخوان تا اجابت کنیم و آنچه فرمایی، اطاعت داریم. فرمان به دست تو است چنانچه بخواهی ما نیز مطیع توایم.
آنگاه یزید بن مسعود، بار دیگر طائفه بنی سعد را مخاطب نموده گفت: به خدا سوگند! اگر شما ترک نصرت فرزند رسول خدا صلّی اللّه علیه و آله نمایید، خدای تیغ انتقام را از فرق شما بر نخواهد داشت و شمشیر عداوت در میان شما اِلی الْابد باقی خواهد بود. سپس یزید بن مسعود نامهای به خدمت امام علیه السّلام مرقوم داشت به این مضمون: «…نوشته حضرت به من رسید و آنچه را که بدان ترغیت و دعوت فرموده بودی فهمیده و رسیدم که همانا بهره خویش را از اطاعت فرمانت ببایدم در یافت و به نصیب خویش از فیض نصرت و یاری بهره مند بایدم گردند و به درستی که خدای هرگز زمین را خالی نخواهد گذاشت از پیشوایی که بر طریقه خیر و یا هدایت کننده به سوی راه نجات باشد و اینک شمایید حجّت خدا بر خلق و بر روی زمین ودیعه حضرت حق، شمایید نو نهال درخت زیتون احمدی که آن حضرت اصل درخت و شما شاخه اویید؛ پس قدم رنجه فرما به بخت مسعود. همانا گروه گردنکشان بنی تمیم را برای طاعت تو خوار و چنان طریق بندگی ایشان را هموار نمودم که اشتیاق ایشان به دنبال هم در آمدن در طاعت، به مراتب بالاتر است از حرص شترانی که سه روز، به تشنگی برای ورود بر آب روان، به سر بردهاند. رقاب بنی سعد را هم به بند فرمانت در آوردهام و کینههای دیرینه سینههایشان را فرو شستهام به نصیحتی که مانند باران که از ابر سفید فرو ریزد، آن زمانی که پارههای ابر از برای ریختن باران به صدا در آیند آنگاه درخشنده شوند.
چون جناب ابی عبد اللّه علیه السّلام نامه آن مؤمن مخلص را قرائت نمود و بر مضمونش اطلاع یافت از روی شادی و انبساط فرمود: تو را چه شد خدایت ایمن کناد در روز خوف و تو را عزیز دارد و پناه دهاد در روز قیامت از تشنگی. یزیدبن مسعود در تهیه خروج (از شهر بصره) بود و عزم رسیدن به خدمت آن امام مظلوم نموده که خبر وحشت اثر شهادت آن جناب به او رسید که قبل از آنکه از بصره بیرون آید. پس آغاز جزع و زاری و ناله و سوگواری در داد که از فیض شهادت محروم بماند. امّا مُنْذر بن جارود، پس نامه آن جناب را با «رسولِ آن حضرت» به نزد عبید اللّه بن زیاد پلید آورد؛ زیرا که ترسیده بود از آنکه مبادا که این نامه حیله و دسیسه باشد که عبید اللّه لعین فرستاده تا آنکه عقیده او را در باره امام علیه السّلام بداند و «بحریّه» دختر منذر، همسر عبید اللّه زیاد بود. پس ابن زیاد بد بنیاد، رسول آن حضرت را گرفته و بر دارش بیاویخت و خود بر منبر بالا رفت و خطبه خواند و اهل بصره را از ارتکاب مخالفت با او و یزید بیم داد و از هیجان فتنه و آشوب بترسانید و خود آن شب را در بصره اقامت نمود و چون صبح شد برادر خویش عثمان بن زیاد بدبنیاد را به نیابت برگزید و خود به سرعت تمام متوجه قصر دارالاماره کوفه گردید.
چون آن ملعون به نزدیک شهر کوفه رسید از مرکب فرود آمد و درنگ نمود تا شب در آید، پس شبانه داخل کوفه گردید. اهل کوفه را چنان گمان رسید که حضرت امام حسین علیه السّلام است؛ پس خود را به قدمهای او میانداختند و به نزد او میآمدند و چون شناختند که ابن زیاد بدبنیاد است از اطراف او متفرّق شدند. پس آن لعین پلید خود را به قلمرو دارالاماره رسانیده داخل قصر شد و آن شب را تا صباح به سر برد؛ چون صبح شد بیرون شتافت و در مسجد، بالای منبر رفت و خطبه خواند و مردم را از مخالفت سلطان یعنی یزید ترسانید و وعده احسان و جوائز به مطیعان او داد.