علیرضا بدیع شعر

شعرهای علیرضا بدیع+بیوگرافی

علیرضا بدیع یکی از شاعران معاصر متولد نیشابور است. او فارق التحصیل کارشناسی ارشد رشته‌ی ادبیات فارسی است. ماه و ماهی حجت اشرف‌زاده یکی از ترانه‌هایی است که علیرضا بدیع آن را سروده است. این شاعر سروده‌های خود را در قالب کتاب‌هایی نظیر چله‌ی تاک، گنجشک‌های معبد انجیر، از پنجره‌های بی‌پرنده و … به چاپ رسانده است. در ادامه می‌توانید سروده‌های این شاعر معاصر را بخوانید.

بیشتر بخوانید:

مهری بزن از بوسه به پیشانی سردم

ای بکر ترین برکه! هلا سوره ی صافی!

پرهیز کن از این همه پرهیز اضافی!

مهری بزن از بوسه به پیشانی سردم

بد نام که هستیم به اندازه ی کافی!

تلخینه ی آمیخته با هر سخنت را

صد شکر! شکرپاش لبت کرده تلافی!

با یافتن چشم تو آرام گرفتم

چون شاعر درمانده پس از کشف قوافی..

چندی ست که سردم شده دور از دم گرمت..

بر گردنم از بوسه مگر شال ببافی…

کاش راه خانه‌ات این‌قدر طولانی نبود

غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود

من‌که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود

همدمی ما بین آدم‌ها اگر می‌یافتم

آه من در سینه‌ام یک عمر زندانی نبود

دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر

هرچه بود آیین این مردم مسلمانی نبود

خار چشم این و آن گردیدن از گردن‌کشی‌ست

دسترنج کاج‌ها غیر از پشیمانی نبود

چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار ؟

کاش این محراب را آیات شیطانی نبود

من‌که در بندم کجا ؟ میدان آزادی کجا ؟

کاش راه خانه‌ات این‌قدر طولانی نبود

خش خش … ، صدای پای خزان است، یک نفر

پاییز می‌رسد که مرا مبتلا کند

با رنگ‌های تـازه مــرا آشنا کند

پاییز می‌رسد که همانند سال پیش

خود را دوباره در دل قالیچـــه جا کند

او می‌رسد که از پس نه ماه انتظار

راز ِ  درخت  باغچـــه  را  برملا  کند

او قول داده است که امسال از سفر

اندوه‌هــای  تازه  بیــارد ،  خـدا  کند

او می‌رسد که باز هم عاشق کند مرا

او قـول داده است بـه قــولش وفا کند

پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است

جــز این کــه روز و شب بنشیند دعا کند

شاید اثر کند،  وَ خداوندِ فصل ها

یک فصل را بخاطر او جا به جا کند

تقویـم خواست از تو بگیرد بهـــار را

تقدیر خواست راه شما را جدا کند

خش خش … ، صدای پای خزان است، یک نفر

در  را  بـــه  روی  حضــرت  پاییــــز  وا  کند…

اگر سنجاق مویت وا شود از دست خواهم رفت

ازین سوی خراسان بلکه تا آن سوی کنگاور

چه طرفی بسته ام ای دوست از این نام ننگ آور؟

اگر سنجاق مویت وا شود از دست خواهم رفت

که سربازی چه خواهد کرد با انبوه جنگاور؟

دلم را پیشتر از این به کف آورده ای؛ حالا

زلیخایی کن و پیراهنم را هم به چنگ آور

به دست آور دل آن شاه ترسو را به ترفندی

به لبخندی سر این شیخ ترسا را به سنگ آور

به استقبال شعر تازه ام بند قبا بگشا

مرا از این جهان بی سر و سامان به تنگ آور

فراموشی در این شیشه ست، خاموشی در آن شیشه

شرابت هوشیارم می کند قدری شرنگ آور

جغـــرافیــــای کوچک من بازوان تــــوست

آورده است چشم سیاهت یقین به من

هم آفرین به چشم تـو هم آفرین به من

من ناگزیر سوختنم  چون که زل زده ست

خورشید تیــــز چشم تـو با ذره بین به من

ای قبله گـــاه نـــــاز !  نمـــــازت دراز باد !

سجاده ات شدم که بسایی جبین به من

بـــــر سینه ام گذار سرت را کــــه حس کنم

نازل شده ست سوره ای از کفر و دین به من

یاران راستین مرا می دهد نشـــان

این مارهای سرزده از آستین به من

تا دست من به حلقه ی زلفت مزین است

انگار داده است سلیمان نگیـــن بــــه من

محدوده ی قلمرو من چیـــــن  زلف توست

از عرش تا به فرش رسیده ست این به من

جغـــرافیــــای کوچک من بازوان تــــوست

ای کاش تنگ تر شود این سرزمین به من …

با یافتن چشم تو آرام گرفتم

ای بکر ترین برکه ! هلا سوره ی صافی !

پرهیز کن از این همه پرهیز اضافی !

داغی بزن از بوسه به پیشانی سردم

بدنام که هستیم به اندازه ی کافی

تلخینه ی آمیخته با هر سخنت را

صد شکر ! شکرپاش لبت کرده تلافی !

با یافتن چشم تو آرام گرفتم

چون شاعر درمانده پس از کشف قوافی

چندیست که سردم شده دور از دم گرمت

بر گردنم از بوسه مگر شال ببافی …

تو مرحمت کن و با بوسه ای تمامم کن

در این محاکمه تفهیم اتهامم کن

سپس به بوسۀ کارآمدی تمامم کن

مرا که تیغ زمانه نکرد آرامم

تو با سیاست ابروی خویش رامم کن

به اشتیاق تو، جمعیتی است در دل من

بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن

شهید نیستم اما، تو کوچۀ خود را

به پاس این همه سرگشتگی به نامم کن

شراب کهنه چرا، خون تازه آوردم

اگر که باب دلت نیستم حرامم کن

لبم به جان نرسید و رسید جان به لبم

تو مرحمت کن و با بوسه ای تمامم کن

شهید اول این بوسه ها منم… برخیز!

مگر که خون من است این که می شود نوشت؟

که پیک اولش این گونه برده از هوشت

کلیددار تویی ای نگاهبان بهشت

بگیر دست مرا و ببر به آغوشت

کشیده ای به ظرافت کمان ابرو را

به قصد جان من و خلق تا بناگوشت

سیاه بخت تر از موی سربه زیر تو شد

هر آن کسی که سرش را نهاد بر دوشت

شهید اول این بوسه ها منم… برخیز!

نشان بزن به لب آخرین کفن پوشت…

شمس من کی می رسد؟ من راه را گم کرده ام

باز هـــم تسبیـــح بســـم اللـــه را گــــم کرده ام

شمس من کی می رسد؟ من راه را گم کرده ام

طره از پیشانی ات بردار ای خورشیدکم!

در شب یلدا مسیر مــاه را گــــم کرده ام

در میان مردمان دنبـــال آدم گشته ام

در میان کوه سوزن کاه را گم کرده ام

زندگی بی عشق شطرنجی ست در خورد شکست

در صف مشتـــی پیــــاده شــــاه را گــــم کــــرده ام

خواستــم با عقل راه خویش را پیدا کنم

حال می بینم که حتا چاه را گم کرده ام

زندگی آنقدر هـم درهم نبود و من فقط

سرنخ این رشته ی کوتاه را گم کرده ام…

خدا زمان تراشت چه قدر دقّت کرد

زمان خلق تو حتی خـدا جسارت کـــرد

و عشق مثل جنونی به زن سرایت کرد

تـو را کــــــــــه سبزترین اتفاق پاییزی

تو را که حضرت ابلیس هم عبادت کرد

نگاه کردم و ای شعر زنده فهمیدم

خدا زمان تراشت چه قدر دقّت کرد

زمان خلقت دوشیزه ای شبیه شما

اصول فلسفه را مو به مو رعایت کرد

تراش قامت اسلیمی ات چه سحری داشت

کــه گل بـه منطق زیبایی ات حسادت کــرد

تــو شعر زنده که نـه… یوحنای انجیلی

از آیــه های تــو باید فقط اطاعت کـــرد

و از زبــــــان کلیســــــای انــزلی بــایـد

به گوش شوق تو را دم به دم تلاوت کرد‎

ببین که باغ به سودای پونه معتاد است

بیا که خاک به عطرت عجیب عادت کرد

به دور هر که بچرخی به دورت اندازد

به جرم اینکه دلم آه هست و آهن نیست

کسی به جز تو در این روزگار با من نیست

نه یک ــ نه ده ــ که تو را صد هزار بافه ی مو

دریغ از این که مرا صد هزار گردن نیست

تو را چنان که تویی هیچ شاعری نسرود

« زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس زن نیست»

(مخاطبان عزیز! این زنی که می شنوید

فرشته ای است که البته پاک دامن نیست

که دست هر کس و نا کس دخیل ِ دامن ِ اوست

ولی رسالت ِ او مستجاب کردن نیست

طنین ِ در زدنش منحصر به این فرد است

که هیچ طنطنه ای اینقدر مطنطن نیست)

ــ خوش آمدی … بنشین … آفتاب دم کردم

که چای دغدغه ی عاشقانه ی من نیست

زمانه ای شده خاتون که هفت خوان از نو

پدید آمده اما یکی تهمتن نیست …

به دور هر که بچرخی به دورت اندازد

اگر چه قصه ما قصه فلاخن نیست

تو را به خانه نیاورده ام گلایه کنم

شب است و وقت برای گلایه کردن نیست

بیا از این گله ها بگذریم و بگذاریم

زمان نشان بدهد دوست کیست…دشمن کیست…!

تو قابلیّت ضرب المثل شدن داری

سر زبانی و آرایه در بدن داری

تو قابلیّت ضرب المثل شدن داری

برای من که به لطف خدا تو را دارم

لطیفه ای شده ترکیب «خویشتن داری»

سوال کرده تو را هفت قرن مولانا

و عشق و عقل در این باره گفته اند: آری

تو کیستی که دلت خانقاه خورشید است؟

و از تلالو مهتاب، پیرهن داری

به غیر ماه و خورشید سرشماری کن

که چند عاشق سرگشته مثل من داری؟

به بوسه نامه ی پیشانی مرا دریاب

که مُهر معتبر عشق بر دهن داری

تمام سهم من از نوبهار آغوشت

گلی است شکل تبسّم که ظاهراً داری

من آهوانه پناه آورم به دامانت

خوشا به حال اسیری که در کمند آری!

چه بعد از ظهر زیبایی! فقط کم داشت باران را

مزیّن می کند وقتی که با قالیچه ایوان را

فراهم می کنم من هم بساط چای و قندان را

برایم چای می ریزد، دو بیتی شعر می خواند

لبش با قند، می بخشد به من طعمی دو چندان را

دو چشمش سنگ نیشابور را در یاد می آرد

تراش قامت اش اسلیمی قالی کاشان را

از او یک کام می گیری و قل قل…سرخ می گردد

ببین این شهوت افتاده بر شریان قلیان را

چه جادویی است در اندام موزونش؟ نمی دانم

هوایی کرده لب هایش همین قلیان بی جان را

به پشتیبانی چشم تو، در اشراق شعر خود

سر انگشت می خواهم بچرخانم خراسان را

و نم نم…فرصتی شد تا پناه آرد به آغوشم

چه بعد از ظهر زیبایی! فقط کم داشت باران را

چنان که آخر این شعر می رسم به سلام

سلام من به تو ای اتفاق ناهنگام

همیشه سبز بمانی-همین-بهاراندام

تو آن قصیده ی معروف رودکی هستی

که قامتت زده پهلو به صنعت ایهام

تویی تغزّل شاعر در اوج کشف و شهود

همیشه سر زده از راه می رسی الهام

بهار! از تو چه پنهان که سخت دلگیرم

از این خزان که مرا خواست غنچه ای ناکام

دلم گرفته از این دوستان حق نشناس

که بعد مست شدن سنگ می زنند به جام

تو شاهزاده ی خوشبخت قصه ها هستی

که از کتاب به بیرون پریده ای آرام

من و تو آخر دنیا رسیده ایم به هم

چنان که آخر این شعر می رسم به سلام

چه حکمتی است که دوشیزه ی عروسکی ام

رسیده ام به تو در انتهای کودکی ام؟

بدنام که هستیم به اندازه ی کافی

ای بکرترین برکه! هلا سوره ی صافی!

پرهیز کن از این همه پرهیز اضافی!

داغی بزن از بوسه به پیشانی سردم

بدنام که هستیم به اندازه ی کافی

تلخینه ی آمیخته با هر سخنت را

صد شکر! شکرپاشِ لبت کرده تلافی!

با یافتن چشم تو آرام گرفتم

چون شاعر درمانده پس از کشف قوافی

چندی است که سردم شده دور از دم گرمت

بر گردنم از بوسه مگر شال ببافی…

بریده اند به نام تو ناف آهو را

همیشه خواسته ام از خدا فقط او را

چنان که خسته تنی چای قند پهلو را!

به مرگ راضی ام، آنجا که راوی قصه

سپرده است به او پیک نوشدارو را

سفر که فاصله انداخت بین ما، امروز

دوباره سوی من آورده است این پرستو را

تن تو عطر پراکنده یا که آورده است

نسیم صبح نشابور با خود این بو را؟

دوباره از تو نوشتم هوا معطر شد

بریده اند به نام تو ناف آهو را

گرفته اند به نام غنایم جنگی

سیاه لشکر موها کمان ابرو را!

مرا دلی است پر از آه و آرزو…مشکن

برای روز مبادا چراغ جادو را

تو شاعرانه ترین اتفاق عمر منی

بگو چکار کنم چشم ماجراجو را؟

کسی به جز تو در این روزگار با من نیست

به جرم این که دلم آه هست و آهن نیست

کسی به جز تو در این روزگار با من نیست

نه یک..نه ده.. که تو را صدهزار بافه ی مو

دریغ از این که مرا صد هزار گردن نیست

تو را چنان که تویی هیچ شاعری نسرود

«زنی چنین که تویی جز تو هیچ کس زن نیست»

مخاطبان عزیز! این زنی که می شنوید

فرشته ای است که البته پاک دامن نیست

که دست هر کس و ناکس دخیل دامن اوست

ولی رسالت او مستجاب کردن نیست

طنین در زدنش منحصر به این فرد است

که هیچ طنطنه ای این قدر مطنطن نیست

خوش آمدی..بنشین..آفتاب دم کردم

که «چای دغدغه ی عاشقانه‌ی» من نیست

زمانه ای شده خاتون که هفت خوان از نو

پدید آمده، اما یکی تهمتن نیست

به دور هر که بچرخی به دورت اندازد

اگر چه قصه ی ما قصه ی فلاخن نیست

تو را به خانه نیاورده ام گلایه کنم

شب است و وقت برای گلایه کردن نیست

بیا از این گله ها بگذریم و بگذاریم

زمان نشان بدهد دوست کیست..دشمن کیست..

این بار تو آتش شده ای؛ پنبه من اما

این بار تو آتش شده ای؛ پنبه من اما

آلوده مکن ساحت دامن به من اما

این فلسفه ی ساده ی عشق است که بخشید

سیبی به تو و حسرت چیدن به من اما

انداخته در گردش تقدیر دلم را

یک سینه نداده است از آهن به من اما

دور از منی آن گونه که این برکه از آن ماه

نزدیک تری از رگ گردن به من اما

از خرمن بر شانه رهایت نرسیده است

اندازه ی یک دانه ی ارزن به من اما

تا ملک فنا بیشتر از چند قدم نیست

با این همه امشب بده مأمن به من اما

افتاده اند مثل دو ماهی به جان من

نامت همین که سبز شود بر زبان من

طعم تمشک تازه بگیرد دهان من

من برکه ای زلالم و لب های کوچکت

افتاده اند مثل دو ماهی به جان من

تا بگذرد در آینه سرو روان تو

گل می کند هر آینه طبع روان من

گیسو مگو.. که جاده ی ابریشم است این

آنک رسد شکن به شکن کاروان من

دامان توست بازدم باغ های چای

پیراهنت تنفس خرماپزان من

در سینه، جای دل، حجرالاسودی تو راست

ای چشم هات آینه ی باستان من

هر یک به شکلی از تو مرا دور می کنند

نفرین به دوستان تو و دشمنان من

هر وعده، پشت پنجره..اندوه ناشتا

چون قرص ماه حل شده در استکان من

باید خروسخوان به تماشا سفر کنیم

آماده باش وقت سحر مادیان من…

نسیم باز مرا با تو اشتباه گرفت

اگر به رسم ادب از سرش کلاه گرفت

نسیم باز مرا با تو اشتباه گرفت

دمی به ناز حجاب از رخت کنار زدی

پرنده پر زد و آهو رمید و ماه گرفت

به روی گردنت افتاد تاری از گیسو

تمام گردنه را یک تن از سپاه گرفت

دلی چنین که تو داری تصاحبش سخت است

مگر که آینه را می توان به آه گرفت

تو را چنان وطنم از غریبه می گیرم

اگر که دست تو در دست او پناه گرفت

پر رنگ کن به خاطر من این نکات را!

با استکان قهوه عوض کن دوات را

بنویس توی دفتر من چشم هات را

بر روزهای مرده ی تقویم خط بزن!

واکن تمام پنجره های حیات را!

خواننده ی کتیبه ی چشم و لب ات منم

پر رنگ کن به خاطر من این نکات را!

ما را فقط به خاطر هم آفریده اند

آن گونه ای که خواجه و شاخه نبات را

نام تو با نسیم نشابور می رود

تا ز غبار غم بتکاند هرات را

یک لحظه رو به معبد بوداییان بایست!

از نو بدل به بتکده کن سومنات را

حالا بایست! دور و برت را نگاه کن

تسخیر کرده ای همه ی کاینات را

تا پلک می زنی همه گمراه می شوند

بر روی ما مبند کتاب نجات را…!

گفتی به خنده: قلب من از جنس سنگ نیست

گفتم که سنگ در دل ساغر قشنگ نیست

گفتی به خنده: قلب من از جنس سنگ نیست

پس کی سیاه لشکر موی تو می رسد؟

گفتی: صبور باش هنوز عرصه تنگ نیست

عشق است این نبرد و درین جنگ تن به تن

نام از کرشمه هست و نشان از تفنگ نیست

با بوسه ای تمام جهانم به خون نشست

با بوسه ای به رنگِ…شهادت که رنگ نیست

بهتر همان که با عطش ات تاب آوری

وقتی که در پیاله به غیر از شرنگ نیست

ما را شهید عشق صدا کن! که بعد از این

نامم به یمن پاکی این بوسه ننگ نیست

آلوده مکن ساحت دامن به من اما

این بار تو آتش شده ای؛ پنبه من اما

آلوده مکن ساحت دامن به من اما

این فلسفه ی ساده ی عشق است که بخشید

سیبی به تو و حسرت چیدن به من اما

انداخته در گردش تقدیر دلم را

یک سینه نداده است از آهن به من اما

دور از منی آن گونه که این برکه از آن ماه

نزدیک تری از رگ گردن به من اما

از خرمن بر شانه رهایت نرسیده است

اندازه ی یک دانه ی ارزن به من اما

تا ملک فنا بیشتر از چند قدم نیست

با این همه امشب بده مأمن به من اما

***

عجیب نیست..که یک روح در دو تن هستیم

اگر هر آینه با خویش در سخن هستیم

عجیب نیست..که یک روح در دو تن هستیم

به هم اگر برسیم آه می کشیم! که ما

دو ابر سر به هوا در دو پیرهن هستیم

دو عاشقیم ولی در دو سرزمین جدا

دو پادشاه که در فکر یک وطن هستیم

دو جنگجو که نجنگیده نیز معلوم است

که هر دو فاتح این جنگ تن به تن هستیم

مخوان به گوش من افسانه ی خزان! که هنوز

چنان دو غنچه ی در حال وا شدن هستیم

خوش این زمان…که در آغوش گر گرفته ی هم

به امر عشق شهیدان بی کفن هستیم…

پیدا شدن ماه به خمیازه ی من نیست

خاتون من! آن جا که تویی مشک ختن چیست؟

جز عطر تو در این غزل تازه ی من نیست

این قصه که واگویه شده سینه به سینه

افسانه ی عشق است که آوازه ی من نیست

من ماهی ام اما به سرم شور نهنگ است

این برکه ی بی حوصله اندازه ی من نیست

شهری که منم، رو به تو آغوش گشوده است

هر رهگذری در خور دروازه ی من نیست

دفترچه ی آن شاعر یک لایه قبایم

جز خرقه ی غم بر تن شیرازه ی من نیست

دیوانه شوم یا نشوم، عشق می آید

پیدا شدن ماه به خمیازه ی من نیست

هر هشت روز هفته دلم مبتلای تو

مردی پیاده آمده تا روستای تو

شعری شکفته روی لبانش برای تو

آورده لهجه های پُر از دود شهر را

آرام شستشو بدهد در صدای تو

یک استکان طراوت گل های تازه دم

یک لقمه آفتاب سحر ناشتای تو

هر چار فصل، دامن چل تکه ات بهار

هر هشت روز هفته دلم مبتلای تو!

در کوچه باغ های نشابور و «باغرود»

پیچیده ماجرای من و ماجرای تو

گه گاه اگر که سر به هوا می شوم چه عیب؟

گه گاه می زند به سرِ من هوای تو

جسم مرا بگیر و در خود مچاله کن!

خواهد چکید از بدنم چشم های تو

!

!

!

این ردّ کفش نیست، نشان تعجب است

روییده وقت رفتنت از ردّ پای تو

آشفته ام…زیبایی ات باشد برای بعد

تا زنده باشم چون کبوتر دانه می خواهم

امروز محتاج توام؛ فردا نمی خواهم

آشفته ام…زیبایی ات باشد برای بعد

من درد دارم شانه ای مردانه می خواهم

از گوشه ی محراب عمری دلبری جستم

اکنون خدا را از دل میخانه می خواهم

می خندم و آیینه می گرید به حال من

دیوانه ام، هم صحبتی دیوانه می خواهم

در را به رویم باز کن! اندوه آوردم

امشب برای گریه کردن شانه می خواهم

به احترام تو من «م» می شوم؛حالا

تو باز اول شعرم رسیده ای چون «آ»

به احترام تو من «م» می شوم؛حالا

جناب میم که برخورد می کند به الف،

به جای قافیه لم می دهد در این جا: «ما»

من و تو عاشق هم می شویم و خیلی زود

تمام شهر خبر می شود که: «این دو تّا…»

نگاه کن! سی و یک حرف دیگر این شهر

«هـِ» یِ دو چشم شدند آه…

تازه از این جا به بعد کی جلو حرف های مردم را بگیرد؟

آخر این قصه چیست؟ واویلا!

«ب» و «ل» پشت سر«آ»که حرف می سازند

دو «آ» به بیت ششم می رسند از «بالا»

چه سرنوشت بدی…«آ» مصمم است انگار

شبانه ترک کند شهرک الفبا را

دو چشم تان که چکیدند بر تن گلدان

 (1)

دو چشم تان که چکیدند بر تن گلدان

شکوفه داد دو شاتوت ترش، به جای دهان

دو لب که ترش ترین میوه های دنیایند

دو لب که آب می افتد دهان من از آن

(2)

شراب خانگی من! کجاست قطره چکان؟

گلابدان دهانت…گلابتون تنت

به این دو ویژگی ات غبطه می خورد کاشان

«حکیم» آمده از توس، چون شنیده زنی

به جای ابرو دارد دو جفت تیر و کمان

(3)

خدا به صورت آدم، دو چشم تعبیه کرد

که بی یکی ببرد لذت از نگاه جهان

ولی دو چشم نیاز مرا کفاف نداد

چهار چشم گرفتم برای دیدن تان

(4)

لبالب از توام این روزها و این جریان

حکایتی شده و می رود دهان به دهان

و کائنات بر آن اند تا تو را بچشند

شراب خانگی من! کجاست قطره چکان؟

یک دیدگاه در “شعرهای علیرضا بدیع+بیوگرافی”

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *