مرتضی امیری اسفندقه شاعری است که در سال 1345 در شهر تهران متولد شد. این شاعر دوران کودکی خود را در مشهد گذراندهاست. اسفندقه به انجمنهای شعری شاعرانی مانند مهدی اخوان ثالث و محمد قهرمان رفتوآمد داشتهاست. وی اشعار خود را در قالب کتابهایی نظیر هیس گلها خوابند، سیاهمست سایه تاک، نماشم، رستاخیز حرکات و … به چاپ رساندهاست. در ادامه میتوانید گزیدهای از شعرهای امیری اسفندقه بخوانید.
بیشتر بخوانید:
شعر امیری اسفندقه برای شهید حججی (روضۀ گودال قتلگاه)
آه این سر بریده ماه است در پگاه
یا نه! سر بریده خورشیدِ شامگاه؟
خورشید بیحفاظ نشسته به روی خاک
یا ماه بیملاحظه افتاده بین راه؟
در رفته است پاک حساب زمان ز دست
ماتند لحظهها همه آگاه و نابگاه
ماه آمده به دیدن خورشید، صبح زود
خورشید رفته است سر شب سراغ ماه
این سر، سر بریده یحیی به تشت نیست؟
این سر، سری که رفت به مهمانی اله
حُسن شهادت از همه حسنی فراتر است
ای محسن شهید من، ای حسن بیگناه
ترسم تو را ببیند و شرمندگی کشد
یوسف بگو که هیچ نیاید برون ز چاه
عالم تمام سائل کوی شهادت است
در بارگاه او چه گدا و چه پادشاه
ای چشمهای تو حجج بالغ سحر
نام تو دلپذیر و نشان تو دلبخواه
آیینهدار غیرت تنهاترین شهید
یادآور شهادت سردار بیسپاه
شاهد نیاز نیست که در محضر آورند
در دادگاه عشق، رگ گردنت گواه
خنجر، کدام شمر کشیدت به رو، دریغ!
کنج تنور کیست سر روشن تو آه؟
دارد اسارت تو به زینب اشارتی
از اشتیاق کیست که چشمت کشیده راه؟
از دور دست میرسد آیا کدام پیک
ای مسلم شرف به کجا میکنی نگاه؟
تسمه کشیده اسب تو از گرده ی فلک
با دیدنت سپهر برانداخته کلاه
تا هفت پشت کفر به لرزه درآمده
از جلوه و جلال تو گیج اند اهل جاه
مسجد نشسته است به سوگت غریبوار
دف میزند بلند به عشق تو خانقاه
گریان شده ست خنده ز داغ تو زار زار
خندان شده است گریه به شور تو قاه قاه
هوش و حواس عقل به هم ریخته تمام
افتاده عشق از نفس تو به اشتباه
لبریز زندگی است نفسهای آخرت
آورده مرگ، گرم به آغوش تو پناه
خونم به جوش آمده، ای غربت قریب
بگذار یک دو بیت ندارم ادب نگاه
پشت سر تو این شبح نانجیب کسیت؟
نامرد امرد این جلب، این سایه، این سیاه
حیف از جلب، دریغ ز سایه که هیچ نیست
این بیتبار، این تلف، این تیره، این تباه
گاهی به مسلخی نفست باغ باغ باز
با دستِ بسته رو به خدا پشت بر گناه
یک کربلا شکوه به چشمت نهفته است
ای روضه ی مجسّمِ گودال قتلگاه
تمام ردّ پاهایی که مسموم است
…
پزشکان خواب می رفتند
و میکرُب های دانشمند
مرض را
در رگ نوزادها تزریق می کردند
پزشکانی که دور از چشم ها دارند در اوقات بیکاری
به جایِ شربتِ سرشارِ اکسیژن
سُرنگِ سمّیِ سرسام می سازند
مرض در چشم های هیز انسان است
نه در گلبول هایِ خون گوریل ها و میمون ها
پُلِ امراض مُسری دست های ماست
و از انسان سرایت می کند نکبت به دریا و جنگل ها
تمام ردّ پاهایی که مسموم است
به انسان ختم خواهد شد
…
بخش هایی از روایت واره ی سرسام از مرتضی امیری اسفندقه
روح به افسردگی دچارِ مرا
گل و ترانه و لبخند می رسد از راه
بهار، سرخوش و خرسند می رسد از راه
گذشت دلهره آور غروبِ تنهایی
پگاهِ روشنِ پیوند می رسد از راه
بهار، گمشده یِ سبزِ آسمانی ماست
کسی که گفتم و گفتند می رسد از راه
کسی که روح به افسردگی دچارِ مرا
نجات می دهد از بند می رسد از راه
مگو بهار، بگو روز بکرِ رستاخیز
بگو رسولِ خداوند می رسد از راه
همیشه تازه، همیشه رها، همیشه زلال
همیشه دلکش و دلبند می رسد از راه
اگرچه آخِرِ اسفند اوّلِ عید است
بهار اوّلِ اسفند می رسد از راه
من اعدام می خواهم
نه از تو نام می خواهم نه از تو کام می خواهم
اهمیت ندارم من، تورا آرام می خواهم
تماشایت مرا کافی ست، عشق تو حرامم باد
خدا ناکرده از لب هایِ تو گر کام می خواهم
سیاهی می رود چشمم، کجا پنهان شدی؟ برگرد!
تُرا ای ماه هر شب بر فراز ِ بام می خواهم
شبیهِ شعرهایِ حافظی، زیبا ، صمیمی، گرم
چمانت در چمن ای سرو گل اندام! می خواهم
نقابِ هر که را برداشتم ابلیس دیدم آه!
تو را ای بهترین در پرده یِ ابهام می خواهم
نمی خواهم کسی جز من بداند رازِ چشمت را
نگاهِ روشنت را غرق در ابهام می خواهم
طنابِ دار دورِ گردن شاعر تماشایی ست
کدامین صبح زود ای دوست؟ من اعدام می خواهم
خارج از ابعاد
معشوقِ من! بگذار تا آزاد باشم
آزاد در این عمرِ بی بنیاد باشم
تصویر من حتی ندارد طاقت قاب
کاری بکن، تا خارج از ابعاد باشم
دینِ تو از تو، دین من از من، رهاکن
تا شاد باشی پیش من تا شاد باشم
بغضِ فرو خفته نشان از عقده دارد
گاهی مرا بگذار تا فریاد باشم
خود را فقط با خود بسنج ای همنفس، تو
شیرین تر از آنی که من فرهاد باشم
صیدم ولیکن می توانم ماهیِ من!
کاری کنم تا مثل تو صیّاد باشم
داد مرا از من بگیر ای من تر از من!
مگذار تا زندانی بیداد باشم
تو هرچه بادا باد بودی ها! نبودی؟
بگذار من هم هر چه بادا باد باشم
کدام استقلال کدام پیروزی
حضورِ گمشده صدهزار آدم گم
حضور وحشی رنگ
طنینِ نعره مسلول و خنده مسموم
طنینِ دغدغه، جنگ
یکی به عربده گفت:
درود بر آبی!
به هرکجا که روی رنگِ آسمان آبی است
به طعنه گفت کسی با غرور و بیتابی:
ولی نبود آبی
میانِ هیچرگی خونِ هیچکس هرگز
درود بر قرمز!
فضایِ ساده و سبز زمینِ آزادی
در انفجار صدای ترقّهها، در دود
نود دقیقه کدورت
نود دقیقه کبود
¨
در آستانه در
غریب و غمزده طفلی، کنار وزنه پیر
به فکرِ سنجشِ وزنِ هزار ناموزون
و پیرمردی گنگ
تکیده
تشنه
به دنبالِ لقمهای روزی
کدام استقلال؟!
کدام پیروزی؟!
کسی نمی خورد اینجا غم شقایق را
دگر نمی رسد از کوچه باغ بوی درخت
چه اتفاق بدی ! خشک شد گلوی درخت
هجوم باد لباس از تن اقاقی کند
به باغبان بان برسان ! رفت آبروی درخت
کدام دیو به این سایه سار امده است ؟
به جای قلب که کنده تبر بر روی درخت؟
کسی نمی خورد اینجا غم شقایق را
کسی نمی رود اینجا به پرس و جوی درخت
در این جهنم بی زمزمه دلم پوسید
کجاست زمزم باران ؟ کجاست کوی درخت ؟
شبی از این قفس میخکوب خواهم رفت
در آرزوی بنفشه ، به جستجوی درخت
چند رباعی از امیری اسفندقه
این چفیه پاره بود پنهان در خاک
یا ابر بهاره بود پنهان در خاک
باور کن استخوان پوسیده نبود
یک مشت ستاره بود پنهان در خاک
***
با دوست در دل شب راز و نیاز دارم
شمعم که شادمانه سوز و گداز دارم
آئینه نگاهم همواره میدرخشد
من خواب هم که بام چشمان باز دارم
***
حرفی نمانده باقی تا بشنوم بگویم
از بس که بی نییازم حال نماز دارم
قفلی نمانده باقی در سایه عنایت
در دست خود کلید درهای باز دارم