در مورد سرطان چیزی ندانید

برای بهبود موثر، بهتر است چیزی در مورد سرطان ندانید!

در میان شیمی‌درمانی‌های الیزا، یکی از نزدیک‌ترین دوستانش از او پرسید: «آیا تا به حال درباره‌ی رها کردن و یا مردن فکر کرده‌ای؟» پاسخ داد: «نه، گاهی اوقات شک می‌کنم واقعاً سرطان دارم.» این پاسخ خانم 35 ساله‌ای بود که بنا به تشخیص پزشکان مبتلا به سرطان بود. او به سرطان مانند یک بیماری ساده نگاه می‌کرد که بعد از دوره‌ی عادی درمان، بهبود خواهد‌یافت و پس از آن خواهد توانست زندگی بدون سرطان را تجربه کند.

او معتقد بود هر‌چه کمتر در مورد سرطان بداند، زندگی بهتری خواهد داشت. مردم در این زمینه عقاید متفاوتی دارند. بعضی‌ها فکر می‌کنند هر چه بیشتر در مورد بیماری خود بدانند، آرامش بهتری خواهند‌داشت. اما او می‌گوید: «من، بدون بررسی نظر دیگران و این که فکر می‌کنند چه چیزی بهتر است، نمی خواهم بیشتر درباره‌ی بیماری‌ام بدانم.»

الیزا ادامه داد: «من در مورد وضعیتم در اینترنت جست‌و‌جو نمی کنم. یک بار در گوگل در مورد بیماری‌ام و این که چگونه به وجود می‌آید و در بدن پیشروی می‌کند، جست‌و‌جو کردم و بعد به خود گفتم، دیگر این تجربه را تکرار نخواهم کرد.»

او می‌گوید: «حتی وقتی میان شیمی‌درمانی‌ها پزشکم مرا معاینه می‌کرد، از او درباره‌ی وضعیتم نمی‌پرسیدم. ترجیح می‌دادم با او درباره‌ی چیزهای دیگری حرف بزنم.»

الیزا می‌گوید: «من به پزشک خود اعتماد داشتم و می‌دانستم هر چه می‌گوید و انجام می‌دهد به بهبودی من کمک خواهدکرد. تمام تلاشم این بود که امیدوار و باروحیه بالا باقی‌بمانم. من حتی به خیلی از اطرافیانم نگفته‌بودم بیمارم. زیرا نمی‌خواستم با حرف‌هایشان مرا آزار دهند. برایم مهم بود روحیه‌ام را حفظ کنم.»

الیزا اضافه کرد: «بسیاری از مردم می‌گویند:« این برای شما کافی است که روحیه‌ی خوبی داشته باشید و من واقعاً به این گفته معتقدم.»

الیزا سعی می‌کند همیشه به خودش اعتماد داشته باشد. او می‌گوید: «هر چه خانواده و دوستانم می‌گفتند، را باور نمی‌کردم و نمی‌توانستم به گفته‌های آن‌ها اعتماد کنم زیرا من معتقد بودم باید به خودم متکی باشم. به نظر من سرطان یک بیماری معمولی بود به همین دلیل هر بار شیمی‌درمانی داشتم، به تنهایی به بیمارستان می‌رفتم. می‌خواستم باور کنم چیزی عوض نشده و همه چیز مثل گذشته است.»

او حتی بعد از شیمی‌درمانی‌ها به دیدن مادرش می‌رفت تا عوارض جانبی شیمی‌درمانی آزارش ندهد. از طرف دیگر او نمی‌خواست مادرش را نگران کند. خصوصاً این که مادرش هنوز مدیر مدرسه بود.

الیزا خود را خوشبخت می‌داند که هنگام بیماری نیز موقعیت خوبی داشته است. او می‌گوید: «بعضی روزها حال خوبی نداشتم اما اکثر روزها حالم خوب بود و زندگی عادی را تجربه می‌کردم. ارتباط با خدا به سرطان طعم بهتری می‌داد و برایم کمک کننده بود.»

از طرف دیگر الیزا خود را به لحاظ روحی و جسمی برای عوارض جانبی شیمی‌درمانی مثل؛ خستگی و ریزش موها آماده کرده ‌بود.

الیزا می‌گوید: «بعد از اتمام دوره‌ی درمان، با خود فکر کردم در زندگی به دنبال چه چیزی هستم و تصمیم گرفتم شرکتی را که در آن مشغول به کار بودم، عوض کنم؛ زیرا، من پول بیشتری می‌خواستم. بعد با خود فکر کردم آیا از این کار رضایت دارم؟ زیرا همان‌طور که می‌دانید، ما 8 ساعت از روز خود را در محیط کاری می‌گذرانیم و این مهم است که عاشق کار خود باشیم.»

الیزا می‌گوید: «مدتی بعد فهمیدم این کار استرس بالایی دارد و این استرس مدام با من بود. وقتی می‌خواستم رئیس را ببینم حتی اگر موضوع خاصی نبود، احساس نگرانی می‌کردم. در حقیقت فکر می‌کنم این شرکت به من سرطان منتقل می‌کرد. قبلاً شنیده بودم، استرس سیستم ایمنی را از بین می‌برد. اما بعد از تجربه‌ی آن محیط کاری این حقیقت را لمس کردم. به همین دلیل تصمیم گرفتم شغلم را عوض کنم. به یاد دارم شرکتی به من گفت: «چرا باید کسی که سرطان دارد را استخدام کنیم؟» و من دوباره از رئیس اولم درخواست کار کردم. هنوز به یاد دارم وقتی به من گفت: «شما که تحت درمانید، مشکلی ندارد.»

الیزا اضافه کرد: «ما به چیزی نیاز داریم که به زندگی‌مان معنا بدهد. من واقعا عاشق کارم بودم. محیط کاری و همکارانم به من احساس رضایت می‌دادند.»

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *